دنیا یک تنه چه بی رحم میشود گاهی ...
درست لحظه ای که عزیزی را از دست بدهی ...
من به واقع عزیزم را از دست دادم ...
"عزیز خانمِ"عزیز من، سهمش از این دنیا دو وجب خاک شدُ من سهمم یک مشت دلتنگی ...
عزیزم روز شنبه ، شبِ عید ، شفایش را گرفت و رفت ...
چه شبی بود در همهمه ی گریه های فرزندانش و در بهت و جیغ هایِ نا خواسته ام ، ناباورانه خود را به در دیوار میکوبیدم فریاد میزدم که همیتان دروغ میگویید ، عزیز خانمم به هوش میاید..به عمویم التماس میکردم که من را به بیمارستان ببرد تا ببینم و باور کنم ..
و باور کردم ...
و باور کردم در آن لحظه که کفن را به کناری زدن برای وداع ،و من دیدم روی سفید و لمس کردم آن جسم یخ زده اش را ، لبان کبودش را...
دیدم همه را دیدم که در گوری گذاشتن و بر رویش سنگ ...
همه را دیدم و باور کردم
و او رفت و خاطرات مکتب خانه ی عزیز خانم به نقطه سر خطِ خود رسید ..
- دوشنبه ۳ خرداد ۹۵ , ۱۱:۲۰