دنیای نرگس بانو

جمعه ی دلتنگی ام



عزیز خانم : ننه داره میره ...
عمه خانم : الکی ناامید نباش 
عزیز خانم : حالا میبینی ...

میرم تخت روبرو که خالی از مریضِ میشینم ، پسر عموهام (مهدی و کاظم ) تو اتاقن ، زن عمو فاطمه تخت کناری در حال گریه کردن ، عمو محمد آقا با چهره ی در هم بیرون قدم میزنه ، الهام در بهت حیرت از حال خراب عزیز خانم ، آقای دکتر چشماش از زور نگه داشتن اشکاش قرمزِ قرمزِ ...
اختیارم از دست میدم و اشکام سرازیر میشن ، هیچ راه فراری از این اشکهای لعنتی وقت نشناس پیدا نمیکنم ، فرار را به قرار ترجیح میدم ولی قبل از رفتن متوجه گریه ی بی امانم میشن ، پدر در راه پرسید چرا گریه میکنی و سوالش بی جواب ماند ...
در راهرو که میروم زن عمو محدثه از روبرو من رو با این حال خراب میبینه ، به وضوح دیدم که پاهایش از رفتن سست شدن ، لحظه ای درنگ در راه رفتن ، نمیدونم چرا در اون لحظه متوجه ی دلیل این سستی نشدم ، زن عمو که از کنارم رد شد نجوا کنون پرسید چی شده و بعد تازه 2ریالیم افتاد که اااااای وای خیال بد کرده ، پشت سرم نگاه کردم رو به زن عمو گفتم چیزی نشده برین داخل ،حالشون خوبه ...
پناه میبرم به پشت پنجره ی راهروی بیمارستان ، چقدر خوبِ که اینجا خلوتِ ، چقدر خوبه که زار بزنمم کسی متوجه ام نمیشه ، یه دل سیر گریه میکنم و بعد رو صندلی ها میشینم ، در دل دعای همیشگیمُ میکنم ، دعایی که از بعد از عفونت روده هام سر زبونمِ . اینکه (( خدایا گذر هیشکی به بیمارستان نخوره))
دیگه ملاقاتی عزیز خانم نرفتم ، خبرها ضد نقیص به گوشمان میرسد ، یکی میگه حالش خوب میشه ، یکی میگه به دستگاه جواب داده ، یکی میگه قلب کار نمیکنه ، یکی میگه شش ها بزرگتر شدن و جلوی قلب گرفتن و این آخرش ، یکی میگه خواب دیدن که عزیز خانم گفته من فعلا جایی نمیرم فعلا پیشتون هستم ...

پدربزرگ نمیزاره بچه هاش از پیشش برن ، میگه تا تکلیف مادرتون روشن نشه اجازه ی رفتن ندارین ...

و من در بهتِ این جمعه ام که عزیزی نیست برایش نوه ای کنم ، عزیزی نیست که مادر مادرم گوید ، این جمعه من دل تنگم ... دل تنگ ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan