دنیای نرگس بانو

مسابقات آمل

رفتیم آمل چه جایی بود ، جاتون خالی صفایی بود ، وای که عجب هوایی بود !!

بله در راستای آمدن به دیار و رفتن به باشگاه و گفتن به سنسی که اینجانب با تیم به آمل خواهم آمد سنسی جان نیز در ابتدا به سرپرست و بعد به مربی تیم مارا ارتقا داده  و به همراه بچه ها به این شهر سفر کرده که هم به شیکر خوردن افتادم و هم بسیار خوش گذشت مخصوصا بخش اتوبوس سواریش !!

حرکتمون ساعت 12 شبِ سهشنبه 7 شهریورد بود ، یک اتوبوس و مینی بوس با 70 تا شاگرد ریز و درشت ! من و مهدیه کنار هم بودیم و تازه رو کف اتوبوس کنار هم خوابیدیم درست در اغوش مهدیه بودم ! اخه شما فکر کن کف اتوبوس چقدر که من کیپ مهدیه هم خوابیدم والااااا ! تازه خوابشم کلی چسبید !

فرداش تو راه از خستگی مفرط داشتم به فنا میرفتم که ورپریده ها با اب ریختن نزاشتن چشمام روهم بزارم وکلی اذیت کردن !! البته من چون دقیقا روز اولم بود خیلی بی حال بودم هیشکی درکم نمیکرد و بدتر از اون که نمیشد برای یه مشت جغله توضیح بدی که دقیقا چه مرگته !

ظهر رسیدیم دانشگاه آمل که به علت زیاد بودنمون فرستادن مارو خوابگاه دانشگاه تربیت معلمشون، خوابگاه بزرگ و خوبی بود ولی خوابگاه خوابگاست ! دلگیر و خفه ! تازه ما که دور بر هم بودیم این دلگیر بودنش مشهود نبود !

رسیدگی به خوابگاه افتزاااا بود ! عذابمون بود که بریم دستشویی مخصوصا با شرایط من که مرگم بود ! یه صحنه شاگرد کوچولوی قدیمیم ادام در می آورد که اره سنسی وایساده دستشویی انتخاب میکنه ! اینقدر بد بود که ترجیحا میگذرم ، تازه سنسی بهشون اعتراض هم زده بود که فقط برای یک روز رسیدگی کردن و دیگر هیچ !

روز اول خوابگاه زیاد یادم نمیاد به غیر از اینکه خیلی دیر ناهار خوردیم و پشت بندش شام و خواب که تازه اونم کلی دیر شد! اتاقمون با اتاق سنسی اینا کلی فاصله داشت و هربار برای اومدن کلی راه میرفتیم می اومدیم !

فردای اون روز ساعت 5 صبح صدای چندتا بچه بالا سرم که از شاگردای جدید مهدیه بودن بیدار شدم که کلی طفلکیارو دعوا کردم و خلاصه به زور تا ساعت 7 اینا بیدار و راهی سالن مسابقات شدیم ! همه خسته بودیم ! حتی عکسا رو که الان میبینم چیزی جز چشای پف آلود و خمار بچه ها نصیبم نمبشه !

من سالن والیبا بودم با ست زردی که تمام مربیای تیم دیارم با این ست بودن و بقیه در دوسالن دیگه پخش بودن ، کاملا هم واضح و مبرهم بود که من در روز انتخاب لباس مربیا حضور داشتم و اون خانم داور پیر که به زور و قایمکی میخواستم ازش عکس بگیرم بهم میگفت خوش رنگ و اینکه متولدین 83 84 با من بودن ، تقریبا عاقل و معقول و شاگردای خودم ، مخصوصا محدثه که نیت داشتم حتما بالا سرش باشم تا کم کاری سال پیشم جبران کنم که محدثه خدارو شکر با مقام دوم کاتایی که اورد عذاب وجدان سال پیشم کم کرد !

بسیار خسته کننده و وحشتناک بود ! استرس مسابقه ی بچه ها و coach کردنشون به کنار، هوای گرم سالن، سر و صدا و شلوغی های پی در پیش مازادی بود که هی به خودم بگم  اخه بی شیور برای چی اومدی ! اخه تورو چه به اینجا و بچه ها !خلاصه به زور سردرد و بیحالی و خستگی و نق زدن و غیره و رفتن به مراسم افتتاحیه که فقط بخش کوچکی از استراحتم بود اون روز به شب رسید و بلاخره تموم شد و کشون کشون رفتیم خوابگاه ، اینقدر خسته بودم که وقتی به بالا رفتن پله هاش فکر میکردم میخواستم بزنم زیر گریه و یا .... اصلا بیخیال خداروشکر به خوبی تموم شد !

با همه ی خستگیمون من و مهدیه 2 خوابیدیم و رفت تا فردا که اکثر بزرگسالامون اون روز مسابقه داشتن و چون تعداد کم بود و همه ی مربی ها در یک سالن بودیم راحت تر تونستیم هندل کنیم !ولی فقط یه صحنه که سنسی باهام برخورد کرد به خاطر یه احمق و منم نشستم زارررررر زدن و یه صحنه هم ضربه ی ایدا و نفله شدنش با اینکه از حریفش جلو بود و مجبور شد بازی رو واگذار کنه اون روزم تموم شد و برگشتیم خوابگاه و بعد ناهار و سریع حاضر شدن و رفتن به سمت محمود آباد و دریا و عکس و فیلم و ...

بهترین بخش این سفر برای ما موقع اتول بازیش بود که تمام صداهای مانده در حنجره را به بیرون راهی کردیم و تا تونتسم جیغ زدیم و درود به راننده اتوبوسمون که بسیار پایه و باحال بودن و چشم دل پاک ... 

وقتی شنبه ظهر به دیارمون برگشتیم و  از اتوبوس پیاده شدم راننده اتوبوس گفته بود خدارو شکر این یکی رفت آخه به من و کیمیا میگفتن جیرجیرک ، در ضمن با استقبال مدیران باشگاه و خانواده ها قرار گرفتیم و بسیار چسبید !!

از اونجایی که جدولا هشتایی بود همه مقام اوردن ، ریحانه که دفعه اولش بود اول شد ولی به خاطر صداقتش گند زد به اولیش و یه برنز بهش دادن !حالا چراش بماند !

آیدا موقعی که مصدوم بود ، سوار فرغونش کردن و بردنش تا مینی بوس و این شد دست مایه ی طنز ما در اینستا !

به کار بردن کلمات رکیک من که نشان از بالا رفتن قند ادب خونم بود داستانی داشت که بارها جلوی بچه ها مخصوصا این ریزکاشون سوتی دادم !

چقدر دور بود اخرین پست کاراتم ، و چقدر این روزا تمرینات سنسی میچسبه بهم....

"رفاقت گودی و غیر گودی بر نمی دارد ..."

والا من خودمم موندم که اینجا دقیقا من چی ثبت میکنم ! از خاطره ! از کتاب از چی ؟

این روزا در دیار خودم سر میکنم ... یکی از مزایای الزایمر این که شما میخوابی شب بیدار میشی ذهنت مثل RAM تمام اطلاعات اخیرش پاک میشه مگه اینکه شما در حافظه ی مانای ذهنت ثبت کنی ! الان منم دقیقا شرایطم همین ! شب میخوابم صبح بیدار میشم هیچی یادم نیست چقدر هم خوب !

این روزا تو دیارم میرم سر تمرینات باشگام ، رسما سنسی جان با تمرینات حرفه ایش انرژیُ ازمون میگیره ، میدونین عمرا من یه همچین مربی هیچ جای دنیا بتونم پیدا کنم ! 

دیدار شاگردام و یا همباشگاهیام روح به روحم کرده ! با خودم میگفتم چقدر من عزیز دردونه در دیارم دارم که دلم براشون بزنه مثل ساناز که جلسه ی اول چنان بغل محکی ازم گرفت که هنگ کردم یا فلورا و یا کیمیای عشقولانه ی خودم ....

ریحانه ی عزیزم که با بودش تجربه ها و درس های جدید ازش میگیرم ، این سری هم خانم عرفانی نویسنده ی کتاب (پنشنبه ی فیروزه ای ) دعوت کرده بودند ! جالب من وقتی انتقادای خودم من باب کتابش میخوندم یه جا نوشته بودم که اگه روزی نویسندش ببینم فلان ایراد ازش میگیرم و به یک سال نکشید که شد ! 

تازه با ریحانه رفتیم استخر و تجربه ی سرسره های آبی و من با تمام شجاعتم تبدیل شدم به یه موش کوچولوی ترسوووو که صرفا به خاطر تجربش همراهیشون کردم ، آشنایی با خواهرش هنگامه یا درویش مصطفی که در کتاب (من او ) تصویر سازی کردیم و شب حضور خانم عرفانی با دیدن یه اقای ریش سیبیلو با ریحانه رفتیم جلو و بهش گفتیم شما همون درویش مصطفی اید ، ایشونم گفتن شما در ذهنتون ساختین و با دیدن من فکر کردین من اونم در صورتی که این فقط ساخته ی ذهن شماست از جذابترین تجربه های کتاب خوانیمون بود !

میدونین ، آخه من با ریحانه گاهی وقتی رمان میخونیم میگیم فلان شخصیت به کی نزدیک یا فلان رفتارش شبیه کی بود ! مثلا جدیدا همخونه جانم دار کتاب (همدم خاطره ها) میخونه و میگه سارا تو کتاب با تیکه هایی که میپرونه مخصوصا تیکه ی (خفه شو) شبیه توست ! و این هم بخشی دیگه ای از لذت کتاب های رمان !

با مادر جون میریم استخر ! امروز جلسه سومش بود ! جلسه ی اول من فقط راه میرفتم و از شدت کمر درد(دکتر گفت فقط عضلست و رگ به رگ شده) راه میرفتم و مثلا اب درمانی میکردم ! جلسه ی دوم بعد راه رفتن یذره شنا هم کردم و یه کوچولو شنای آب گرم هم رفتم و جلسه ی سوم که باشه امروز باید اعلان کنم که نزدیک بود در عمق 4 متری به چیز برم و جالب مادر جان که عکس العملی نشون ندادن و خانم غریق نجاتی تمرگیده بودن سرجاشون و انگار نه انگار که من دارم به چیز میرم ، تو اون لحظه از شدت ترس ذهنم راه نمیداد و فقط خدا کمکم کرد که نفس بگیرم و ادامه بدم ، تجربه ی شدیدا مزخرفی بود !حالم به مراتب بهتر و اب درمانی جواب داد ، بعد یک سال درد کمر و خم خم راه رفتن الان خداروشکر بهترم و خاک تو سر من که راه حلش اینقدر ساده بود و انجامش نمیدادم و تازه این همه درد کشیدم ! اه !
با ریحانه جانمم که رفتیم استخر حدود نیم ساعتی اب گرم رفتیم و اونجا کلی حرف زدیم ! میدونین استخری که با مادر جام میریم شبیه حموم نمرست ، یعنی چیز بهتر از این به ذهنم نمیاد براش ! 

تبلتم درست شده ! قرار برم سراغ یکی یکی از وبلاگای دوستان ! ریز درشتشون بخونم ! کاری که سالها پیش میکردم : )




ایشون جدیدا خوندم ! کتاب نبود که شیرین عسل بود لامسب ! در رابطه با یه مستر اسکولی که ابراز علاقش اینقدر عقب انداخت که رسید به پیری و اون موقع که باشه سال 67 در نهایت عشقش در یک بمب باران میپیکه در سن 67 سالگی :| حالا من اینجور تعریف کردم یه زر زری کردماااا این داستان سر دراز دار که ارزش خوندن دارحتی اگه با این تعریف کردن من برات لوس به نظر بیاد  !! کتاب شخصیتی دار به اسم درویش مصطفی که ندیده عاشقش شدم و چه حرفای نایسی زد که به دل نشست ! مدل نوشتن کتاب باحال بود ! بخونین ، مطمینا تجربه ی خوبی خواهد بود براتون .... جمله ی عنوان هم بی ربط به پست ولی برگرفته از کتاب ... 

نامیرا


با تشکر از سایت خبرگزاری دفاع مقدس که اینجانب این عکس از اونجا کف رفتم


خوندن نامیرا برای من خیلی طول کشید ! ولی ارزش خوندن داشت ! خیلی همه چیز باز نکرده بودن که حوصله ی آدم از دونسته ها سر بر بلکه سعی کرده بودن فضای بی معرفتی و زیر عهد زنی کوفیان رو بدون اغراق وصف کنن !!  و داستان تا قبل از شروع محرم به نقطه اخر خط خود میرسید ! 


به نظرم کتاب خوبی بود و ارزش خوندن داشت ! فقط اسامی بسیار گنده گنده بود که من قاطی کردم که کی به کی بود که اونم تقصیر نویسنده نبید تقصیر اون دوران که اسامی رو با جد ابادشون میگفتن و کاروان شتر فقط باید اسمشون میبرد !! :| والا 


راسی دقت کردین اسمش چه خوشگله ؟! 

به ریحانه پیشنهاد دادم اسم انجمن ادبیشون بزارن نامیرا  ! میدونم بی ربط ولی پیشنهادم اومد دیگه :D

همدم خاطره ها ...


خیلی  رمان خوبی بوداا 

اولین کار خانم مهریزی مقدم بود که میخوندم ...

به دلم نشست ...

در رابطه با یه دختر ٢٠ چند سالست که تو زلزله پدر مادرش از دست میده ! خودش میمونه و یه خواهر و دو برادر و جمله ی اخر مامانش که گفت بچه ها امانت دست تو ...

اینقدر خانم مهریزی مقدم خوشگل نوشته بود که لمس میکردی تمام مشکلاتشون ... 

یه جاهایی گریم میگرفت ! 

اعتیاد و صحبتهای ما بینش تجربه ی خوبی بود ..

خلاصه به دل نشست ، پیشنهاد میکنم بخونین

مرگشون نگیره !

آهنگ wedding of love  من میبره به روزایی که با آجی راحیلا تو وبلاگش اشنا شده بودم و همصحبت شدیم ... دقیقا با خود آهنگ یه دختر با لباس ساری قرمزی برام تجسم میشه که عینک دودی به چشمش و برای مقطع دکتری تمام تلاشش میکنه !! 

دوتا از نمراتمون اومد و تا الان تقریبا خداروشکر به حدی خدا هوام داشته که دوست دارم بپرم تو بغلش ماچ بارونش کنم یا برم حرم امام رضا اینقدر ازش تشکر کنم که جونم در آد ! 

بابابزرگ مادر جان فوت کردن !! دقیقا روزی که مادر جان تو راه بودن ! پاشدیم همه با هم رفتیم زادگاهم ! از اونجایی که من پاور سمینارم اماده نکرده بودم همونجا خونه ی مامانیا نشستم و از جام تکون نخوردم ! حرکت ضربتی هم که زده بودم این بود که از خونه لباس نبرده بودم که یه وقت وسوسه نشم بزنه به کلم برم مراسم ! بماند که الان مثل سگ پشیمونم ولی مطمینم اون روزا اینقدر پر بودم از استرس که خدا میدونه و در انتها ما 30 ام سمینار داشتیم و من وقت کم آوردم ، دکتر فرید گفت تو یه مدرس خوبی میشی ولی به شرطی که یه ترم وقت داشته باشی !و این کمی وقت چنان داغونم کرد که خستگی های سمینار به دلم موند ! تازه بعدش باید میشستیم پروژه ی درس اعتماد اماده میکردیم که البته با همکاری بچه ها دادیم بیرون انجام دادن برامون و امین اقا تو این مورد خیلی کمک کردن و 31 ام باز یه لنگ پا رفتم یونی برای حضور سمینار دوستان و همچنین نصب برنامه ! 

عصر فاطمه همرام اومد خونه دایی اینا و دیدن مادر و بعد رفتیم خونه ، تا خود اذان صبح هم بیدار بودیم و کارای ویرایش فایل انجام میدادیم که ببریم صحافی و روی کدای پروژه هم کار کردیم ..

صبح دوشنبه با یه معرکه ای اول از خواب بیدار شدیم که خودش شد 10 ، بعد رفتیم سمینارامون بدیم صحافی که یه فلکه بالاتر از خونمون که شد 11 ، بعد یهو امین تو گروه گفت استاد از 9 تا 11 بیشتر نبوده و الان میخواد بره برای ارایه پروژه جا نمونین ! از اونجایی که ما بدون نمره ی پروژه من 14 و فاطمه 15 شده بود و با خیال اینکه استاد همین نمره ها تایید میزنه تا خود دانشگاه کلی عذاب کشیدیم و من یکی که تو راه زدم زیر گریه ! وقتی هم که رسیدیم دانشگاه استاد رفته بود دستشویی ، من و فاطمه اینقدر دوییده بودیم که روبروی دستشویی اساتید ولو شدیم تا استاد بیاد بیرون ، طفلکی با دیدن حال ما وا خورد !!

فاطمه اولش به دکتر غر زد و استاد سعی کرد نشنیده بگیره و بعد ارایه داد و منم نشستم کنارش و یهووو نمیدونم چه مرگم شد که بعد ارایه ی فاطمه باز زدم زیر گریه ، تمام فشارای این چند وقت رو همین چند ثانیه با ریختن چند قطره اشک اونم جلو استاد رو اومد و عابروم برد ، استاد هم نه گذاشت نه برداشت گفت روحیه ی متزلزل شما به درد تز دکتری نمیخوره باید قوی تر باشی , به شخصه همچین شاگردی قبول نمیکنم !! هنوز که هنوز صدای جمله ی استاد با همون طنین تو گوشم !! مخصوصا وقتی یاد دفترش می افتم که سرتاسرش پر از جام ، مدال ، تقدیر نامه یود  و از اینکه  روحیم ضعیف نشون دادم از خودم شاکی ام !

اون روز بعد ارایه باید قبل رفتن استاد کارامون سی دی میکردیم ، وقتی رفتیم پیرینتری دانشگاه ، بدون توجه به شرایط اونجا ولو شدیم رو زمین و سیستم ها رو باز کردیم شروع کردیم به انجام دادن کارامون ، اینقدر گیج و هواس پرت بودیم که تا اخرین لحظه نفهمیدیم که زیپ کیف فاطمه باز بود و شورت زرد رنگش روی کیف خودنمایی میکرد و تازه متوجه اون نیشه خنده ی  پسرایی که کله هاشون میکردن تو ببینن چه خبر میشدم و از خجالت قرمزززز و سر همین گیج بازی با فاطمه و مسیول اونجا که یه خانم بود کلی خندیدیم! بعد تازه با اون حواس پرتمون حساب نکردیم و بدو رفتیم که مسیولش وسط راه دنبالمون کرد گفت حساب نکردیناااا باز بدو بدو برگشتیم تا حساب کنیم و تا این حد شوت و داغون بودیم ، تازه بعد هم چند طبقه رو باید بالا میرفتیم که فاطمه طبقه ی دو نشست و گفت دیگه جون ندارم و من رفتم و سی دی رو تحویل دادم !

برگشت به خونه فاطمه رفت خوابگاه و برای منم اسنپ گرفت که از شانس گوهی اون روز من یه پیرمرد صبور ولی با لهجه ی غلیظ قسمتم شد که مسیر رو به کلی اشتباه رفته بود و حدود یک ساعت من تو مسیر تو هوای گرم با یه ماشین بدون کولر سر کردم و باز زدم زیر گریه !!

فردای اون روزم طبق اولتیماتیوم دکتر فرید باید صحافیارو تحویل میدادیم اونم تا قبل ساعت 11 ، اون وسط فاطمه زنگ زد گفت نرگس بدبخت شدیم گفتم چرا گفت هیچی صحافی باید یه رو میزدیم ولی ما دو رو زده بودیم ، وسط خیابون میخواستم بشینم یه مشت خاک بریزم رو سر هیکل خودم ، تازه فقط کار من و فاطمه نبود مهسای طفلکی هم کاراش سپرده بود به من و فاطمه گیج !! و شخصا گند زدیم به رعایت امانتمون، ولی خداروشکر فاطمه با دکتر که صحبت میکنه استاد میگه اوکی و مشکلی نداره و اینجاست که خداوند را شاکر شده ، صحافی را تحویل اسنپ داده و خدافظی کرده !

حالا هنوز کلی کار مونده ، پروژه ی داده کاوی و سمینارش رو در پیش رو داریم ، تا انتهای تابستون ما باید به این اساتید جواب پس بدیم ! ترم قبل هم تا اواسط ترم خرده فرمایشات استاتید ترم یکمون انجام میدادیم !! به قول مادر مرگشون نگیره !!!

برای رفع عذاب وجدانم رفتم مراسم هفت بابابزرگ که امام زاده ی دیارم بود و بعدم خونه عمه اینا و دیدن فامیلا و حال عوض کردن و بماند که اونجا بحث رفتن من پیش اومد و مادر شاکی شد که تا اوکی نشده زر زر نکنم :)))

وای چقدر حرف زدم !!!  تازه هنوز کلی مونده هاااااا بعدا میگم :D

درگیر سمینار

ترم پیش به حدی خراب کردم که این ترم با نمره ی 17 نگران باشم و راه به راه حرص بخورم که این ترم چی میشه !! 

30 و 31 سمینار داریم، همون سمیناری که ترم قبل باید دنبال استاد راهنما میبودیم و من کلی غر میزم که هنوز نمیدونم دستشویی های دانشگاه کجاست اون وقت چطور برم دنبال استاد راهنما تازه مرتبط با موضوع سمینار و پایان نامه ، خوب تازه داستان قبل انتخاب شکل میگرفت یعنی همون انتخاب موضوع ! و چه پروسه ی داغونی بود و خدا رو صد هزار مرتبه سپاس ...

فاطمه دیروز با علی رضا یه دعوای سنگین داشتن و بعد کات کردن ، عصر اومد دنبالش ! به همین لوسی و انتر بازی !!! 

این یه هفته بعد امتحان شبکه ، دوروز خونه زندایی بودیم کلی فیلم دیدیم ، بعد یه خرابکاری در یافتن سری دایی داشتم و بعدم یک سر نشستیم سر ترجمه ، تایپ والاغیره !!!!!

همخونه امروز رفت ، از رو عادت میخوام فیلم ایسان ببینم که با گوشیش لوکه میشدیم و میدیم یا صدای فیلم دردسرهای بزرگ بشنوم ! یه حس انتظار که میگه الان  فاطمه میزاره ولی اون یه حس ضد حالم زارت میزنه تو حالم میگه اون رفته و قرار نیست تا شنبه روز سمینار ببینیش تازه به بعدشم که من میرم خونمون و میره تا شهریور !

راسی این یک هفته چه همه دومات شدن یهویی ! مجید یهو عکس نامزدیش میزاره ، مجتبی از اون ور عکس حلقه میزاره و یه داستانایی !!!

راسی یه شبم مادر جون زنگ زد گفت همسایه بالایی راپروت داده به بابا و از همخونه تعریف خوبی نکرده ! منم کلی عصبی شدم و تا همخونه برگشت بهش گفتم و اونم زد زیر گریه ، یذره که گریه کرد و اروم شد رفت پیشش گفتم خوب مرض داری خودت میندازی تو قضاوت غلط ...خلاصه اون شبم تا جند ساعت کلی حرف زدیم و اروم شد !

در گوشی : اینستام بستم و فقط شب های جمعه بهش سر میزنم اینجور بیشتر کتاب میخونم .

امتحانات ترم دو

از وقتی از دیارم برگشتم تو چند روز درگیر ارایه ی سمینارم بودم و بعد هم نشستیم برای امتحان خوندن ، اینقدر که شب و روزمون گم کردیم و .....
امتحان اول خوب دادم ، امحان دومم به شدت اسون بود ولی من هم دور نکرده بودم خیلی و هم وقت کم بود و هم حافظه یاری نکرد ! وسط امتحانش گریم گرفته بود از اینکه امتحان به این اسونی رو خراب کردم ! حالم خیلی بد بود ... دقیقا شده مثل ترم قبل ! امتحان اول بد نبود ، دومی افتزا و سومی نسبتا خوب ! 
هنوز یه امتحان دیگه دارم و دوروز شیک تو استراحتم !
امروز بعد مدت ها با دوست جونم صحبت کردم اونم به همراه همخونه ، ویدیو کال دادیم و کلی از دیدنش ذوق مرگ شدم ! همونجور مثل قبل مهربون و ماه ، ازم پرسید پلن بعدیتون چیه و من فقط سکوت کردم و گفتم هرچی خدا بخواد ...

روزای امتحانای ارشد مساویست با  شب زنده داری های ممتد و بی خوابی های عجیب غریبش و استرس های بامزش ... شبای قبل امتحان یهو میزنه به سرمون با همخونه شروع میکنیم به رقصیدن و دیوانه بازی در اوردن ! 
میدونی سر امتحان دومم خیلی غصه دارم خیلی ... به خدا میسپارمش و از خدا میخوام که بخیر بگذره !

این روزا کتاب کافه پیانو هم خوندم که بد نبود ! خیلی راضی نیستم از خوندنش ولی دوست خوبی بود برای این چند روز !

یه قسمتی تو این کتاب بود که میگفت وقتی دلمون تنگ میشه میریم تو کمد لباسای همدیگه و اینقدر لباساش بو میکنیم تا دلتنگیمون رفع بشه ... خیلی تز بامزه ای بود ...بقیه جملات کتابم در ادامه نوشتم...




میراث خانم بزرگ



این کتاب از اون دسته کتاب هایی بود که تو این روزای ارایه و امتحان نذاشتمش کنار ..
از وقی از دیارم اومدم همینجور یه بند تو مترو و اتوبوس دستم بود تا همین چند ساعت پیش که تمومش کردم !
کاراگاهی بود ! هی تورو میکشید به دنبال خودش با اینکه خیلی داستان عجیب غریب و یا جذابی نبود ولی کشش داشت که بری ادامش بخونی ببینی شخصیت ها چه غلطی میکنن!
از خانم رضایی کمال تشکر دارم که این چند روز مهمان قلمشون بودم و دوری و سختی و استرس ارایه ی سمینار امروزم کمرنگ کردن ... 


در رابطه باکتاب :

نیمه تمام از سفری به دیارم !

از سشنبه هوای مشهد به شدت الوده شد .. روز چهارشنبه به زور سرفه و حالت تهوع بیدار شدم و کلاس نرفتم کلا تا روز جمعه پام از خونه بیرون نذاشتم ! فاطمه هر وقت رفت بیرون با سردرد برگشت خونه ! 

جمعه خونه ی خاله زینتشون دعوت بودیم، بعد یه دور حرم رفتن و تماس با عموی بزرگ که اومده بودن راهی خونه ی خاله شدیم ، اکثرا بودن و دیدار فامیل عجیب به دلم نشست مخصوصا وقتی فاطمه ی عموها و پریسانش دیدم.. این وسط جلوی خاله فریبا از دهنم در رفت که مامان فاطمه راضی شده کلی خوشحال شدن و سوژه ی حرفهای دوباره و نظرات متفاوت دوستان شد ! 

شبش با فهیمه و همخونه راهی خونه ی عمو اینا شدیم و تا صبح اونجا بودیم و مثل دوره ی قدیم شب زنده داری کردیم ... البته فرقش با گذشته ونگ ونگ بچه ها بود که گاه گاهی مجبور میکردن ماماناشون بلند شن و دنبالشون راه بی افتن ..

دایی برای یکشنبه بلیط گرفت برام و من ساعت 10 صبح با پرواز کاسپین اومدم یزد ، سینوزیتام که اوت کرده بودن تو هوای گند مشهد همون ورودی یزد به شدت بهتر شدن ...

اولین شب اومدنم به یزد رفتم دیدن فامیلای مادر که جلسه ی قران دارن هرشب و از همه قشنگتر که پنشنبه خونه ی ما بود و فهمیدم چرا مادر یک کوچولو اصرار داشت من حتمن این هفته خودم برسونم یزد !

روز بعدشم با فتانه و حسانه و ریحانه و فاطمه که تازه از مشهد برگشته بود رفتیم یزد گردی و کلی با گشت گذار تو خیابون مسجد جامعه و میدون میرچخماق بسی تایم سپری کردیم ... این وسط ریحانه و حسانه روزه بودن و غذا هندی سفارش دادیم که از دماغمون در اومد بس یا تیز بود یا بدمزه ! اسماشونم بامزه بود مثل پاپاجی !! پالت پنیر .... 

این سری با یزد گردی تفاوت بین یزد و مشهد دیدم ! یزد شهری که به هر  صورت زیباترین شهر دنیاست ! با مردمی فوق العاده دوست داشتنی و باز و خاص ! فکر میکنم شهرهای توریستی مردمی با فرهنگ تر از هرجای دیگه دار ! ساده تر و باز تر ...

فردای اون روز رفتم دیدن ریحانه و شانس من که همون روز مهمونی از پایتخت داشتن و نشد که بشه که با هم کلی حرف بزنیم و یخورده کمکش کردم  و کلی کتاب ازش گرفتم که نویسنده ها همه پایلو بودن و راهی خونه شدم ....

یک شبم جلسه خونه ی سایمشون رفتم که یک خونه ی قدیمی خوشگلی بود و فوق العاده گرم ... راسی یادم اومد که بکم فشار اب خیلی کم شده ! یزد من شدیدا دچار بحران اب شده ! خدایا رحم کن ...

پنشنبه قرار بود برم باشگاه که تایم رفتن اشتباه کردم و  نرسیدم البته قبلش بگم که درگیر یه داستان خانوادگی شدم که جدیدا برای خانوادمون پیش اومده ، موضوع مربوط میشه به طلاق یکی از اشنایان نزدیک که به صورت خیلی یهویی بود ! اینقدر یهویی که کل اوضاع کل خانواده بهم ریخته ! خلاصه پدر و دختر این خانواده باهم بحث کرده بودن و رفتیم که اوضاع رو ردیف کنیم که من اصلا موقعیت جوری ندیدم که حرفی بزنم و برای اولین بار سکوت کردم و اضهار فضل نکردم !
 
بعد از این داستان جاموندن من از باشگاه مهدیه لطف کرد برای دیدنم اومدش  که جا داره بگم دمش گرم معرفت و مهربونی و لطفش و چقدر خوشحالم کرد ! گله داشت از بچه ها و مثل همیشه شاد و پر روحیه و فقط کمی خسته از روزگار بود ! 

اون شب جلسه ی قران با حضور جمعی از فامیل برگزار شد و هم صحبتی با یکی از پسرعموهای مادر به نام ابوالفضل بهم کلی چسبید مخصوصا اون قسمتی که گفت چندتا کار بزرگ کردی و رفتی و کسی هم قدرت ندونست و تازه وقتی رفتی فهمیدن کی بودی و چه کردی و ازم خواست مادر تنها نزارم ! 



ییهووووو

ارامشی دارماااااا ....با درس خوندن یا هر چیز دیگه ای که فکرش کنی این ارامش خراب نکردم  ... کلاسای امنیتمون به تاخیر افتاد ... ییهوووووووووووو .. افتاد برای بعد امتحانا ... داستانشم از این قرار بود که این کار کلاسی دو به شدت سخت بود و نیاز به زمان زیادی داشت ! من و مینا باهم تو واتساپ به این نتیجه رسیدیم که با استاد صحبت کنیم بنداز برای بعد امتحانا بعدم خرامان خرامان رفتیم کلاس با 45 دقیقه تاخیر !! هردومون هم دقیقا با هم رسیدیم به در موسسه ! وقتی رفتیم بالا اقای عرف..ن گفت بتمرگین رو صندلی تا تکلیفتون روشن بشه (اره مودب تر گفتن من خودمونیش کردم) یهوووو استاد اومدن بیرون و گفتن کدوم جهنمی بودین من یک ساعته منتظرشماهام الان وقت اومدن به کلاس !!! خلاصه اینگونه شد که ما سر صحبت باز کردیم و من از امتحانام و شلوغی این روزام نالیدم و او از بی انگیزه شدن از کلاسا و در انتها کلاسا افتاد برای بعد امتحانات اینجانب .... ییییهوووووو
خونه که رسیدم فاطمه گفت نرگس با کر..سی صحبت کردم و بهم گفت : فکر کردن در این رابطه کاملا غلط و در اسرع وقت اقدام کنین ...
داستان این فکر کردن از اونجایی شکل میگیره که من دیروز با یه برگه A4 رفتم پیشش نشستم و گفتم ببین بیا 6 ما برای امتحانی هم که شده بریم خارج  به بهانه ویزای زبان ، ببینیم اصلا میتونیم اونجا رو تحمل کنیم ، اصلا شرایطش برامون اوکی بعد برای دکتری یه خاکی تو سرمون میریزیم ... کلی هم ریز با هم برنامه ریختیم مثلا برای پولش وام بگیریم و یا برای کارای رفتمون اول به خدا بسپاریم بعد بدیم دست مهندس لطفی..ر و بابت کار هم از طرف موسسه بریم خلاصه این قدر برنامه چیزمی تخیلی ریختیم که خودمونم باورمون شد که رفتنی هستیم ....

طبقه بالایی ها سوژه ی گوش گذاشتنای من و فاطمه ان ... اینقدر حال میده وقتی خانوادگی میشینن حرف میزنن ... من و همخونه دلمون نمیگیره ! گاهی میشینیم رو پله ها ، پشت پرده ، گوشامون تیز میکنیم ببینیم دقیقا دارن چی میگن بعد هر کر میخندیم ، مثلا امروز گیر داده بودن به تتوی جدیدی که مامان خانواده کرده بود یا اینکه دخترش این رو یک توهین میدونست اگر کسی حتی در رابطه با چرای این کار سوالی بپرسه و .... خلاصه که ما خیلی بیشعوریم که این حرکت میزنیم ...

علی رضا و فاطمه دیشب باز با هم دعوا کردن... بهش گفتم ببین عزیزم شما دو تا دعوا کنین بقیه باور کنن .... امروز عصر اشتی کردن و من رسما گفتم مرده شور هرتادون ببرن ! 

قرار بود با پسرعمه راهی ولایت شوم که نشد ! نمیدونم بگم حیف یا بگم به درک ! خیلی دلتنگ نیستم عادت کردم دیگه !

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan