دنیای نرگس بانو

مامانش راضی شد

بارون شدیدی میومد ! 
به این فکر میکردم که خودش زیر یه سقفی نگه داشته باشه که مثل سری قیل که موش اب کشیده شده بودیم نشه...
پا سیستمم بودم که رسید .. خیس نبود ولی فین فین میکرد ! بارون از شدتش کاسته شده بود ! اومد جلو و زل زد تو چشام ازم پرسید :
نرگس ، من زشتم ؟؟؟؟
نگاش کردم  ! بهت زده بودم ! گفت علی رضا بهم میگه زشتم ! تازه زبونم در اورده بود ! منم تو مسیر کلی گریم گرفت  !
زدم زیر خنده گفتم علی رضا گوه خورد تو که میدونی اون دوست داره اذیتت کنه پس چرا خودت ناراحت میکنی! اونم زد زیر خنده ، گفتم چایی بریزم؟ گفت اره بریز بیا اینجا بشین میز گرد بزاریم حرف بزنیم ... چایی ریختم و نشستیم روبروی هم ! گفت اقای کر.سی با مامانم صحبت کرده ، تونسته راضیش کن ! مامانم گفته خودش میدونه ! فقط بعدا اگه مشکلی پیش اومد نیاد اعتراضی کنه !
بهت زده نگاش کردم ! یعنی مامانش راضی شد! یعنی جدی جدی خان دوم هم رد کرد ! با اینکه من بیشتر نگران مهریه بودم که اونم قبلا با علی رضا صحبت کرده بود و اوکی شده بود ولی رد کردن این خان با این سرعت هم برام جالب بود ! 
حرف زدنمون گل انداخت ! شروع کردیم به پرداختن یه سری رویاهای چیزمی تخیلی ... بهش گفتم بچت بیار اون ور به دنیا بیار یا اینکه عقد رو شمال بگیرین خونه بردن باشه مشهد یا تصویر برخورد مامانت با خانوادشون چه جوری و چقدر مامان استرس داره اون شب و کلی رویای شیرین و در هم برهم ...
بارونی که اروم شده بود باز شروع به تازیدن کرد ! بلند شدم چادر به سر به بهانه ی درست کردن شیر فلکه ی اب به حیاط رفتم .. دستام گرفتم رو به بالا گفتم خدایا تا الانش ساختی به بعدشم هرجور صلاحته بساز برام ...

درهم برهم

هی هردفعه که خاطرات ثبت شده ی سال 93 ام میخونم یکی میزنم تو سرم و دو تا دیگه هم به خودم فش میدم که چرا خاطراتم ثبت نمیکینم ! فارغ از اینکه کی میخونه کی نمیخونه بهترین یادگار سال هایی که میگذره !
از وقتی دوره های امنیت میرم دوتا فش به خود خودم و چهارتا فش دیگه به خود خرم میدم ... امروز سر کلاس مرتب به خودم میگفتم نرگس تو غلط کردی که به امنیت علاقه داری ! تو اصلا شیکر خوردی که خواسی بی افتی تو دامش !!! بدتر از همه سناریوهایی که میچینیم و میبینیم اوووووف عجب چیز باحالیه !
میدونی میگن ادم باید خودش با چند روز قبل خود مقایسه کنه که اونم رسما من قابل قیاس نیستم با قبل خودم ! قبل خودم مثل که مادیانی بود که امنیت را نوشخوار میکرد و بعد از ان نرگسی شد که امنیت را هجی کرد ! فعلا هم در همین حدش میدونم ! اینجانب بیش از حد در این مورد بی سوادم !

کلاس امروز یاداور این بود که لااااا فیری تایم!! بتمرگ یه جااا یا درس یا کار !!

همخونه این چند روز مریض بود ! جمعه صبح هم کلاس رفت و من نرفتم ! شب قبلش خونه  ی زندایی افطار دعوت بودیم که اونجا بود که متوجه شدیم دایی عباس با پسه کله به زمین خوردن و الان در بیمارستان به سر میبرن ! به یک لحظه !! خدایا خودم و خواننده ی این مطلب و سپردم به خودت ! 

بحث عروس کردن فاطمه و علی رضا هم به قوه ی خودش باقی بود ! میدونی چیه... این چند روز که فاطمه مریض بود ایشون حتی نیومد یه تک پا ببرتش دکتر ! اخه چه وضعشه ! این چه دوس داشتنیه ! به قول فاطمه از هیشکی انتظار نره از اون که باید انتظار داشت !  این دو تا سوژه ان که سعی میکنم خاطرات درب داغونشون ثبت کنم ! ازه این روزا خیلی بهترن اون اوایل داستانها داشتیم سر این دوتا خل عاشق مثلا !!

گاهی با فاطمه میشینیم فیلم میبینیم ! مثلا سیندرلا رو بارها دیدیم ! از حفظیم ! کارتونیشا! اون قدیمیش ! یا گاهی ایسان میبینیم یا گاهی پایتخت یا ماه پلنگ و ... فقط این میدونم من فیلم نمیدیدم فاطمه تاثیر گذاشت !

جدیدا موردایی پیدا شدن برای هک کردن گوشی و ... تا سقف یک تومن هم باهات راه میان ! ولی این پولا خوردن نداره راسی مانیتور فرودگاه مشهدم که دستکاری کردن ! بله ! دیگه چه خبرااا؟!




مسخرست نه ؟!

اینجا مثل یه صندوق میمونه ...
گاهیکه حوصله بکشه میای یه سرکی میکشی ، یه چی تو این صندوقچه میزاری میری !
بماند که اینستام بستم و گذرم یاد قدیم قدما افتاده!
اینستا چیز خوبیِ..آشنایی با یه سری جدید از ادما !!نه خیلی غریبه ها !! نه ! آدم های اطرافتت که کمتر میبینیشون یا فقط وصفشون شنیدی ! با اینستا کلا میری تو زندگیشون و خوب طبیعتا آشنایی بیشتر میشه!
مثلا من خودم نصف همشهریام از فیسبوک شناختم و نصف دیگشونم از اینستا ! 
مرسی از این دو رسانه که بساط اشنایی ما را جور کردن...

داشتم تایپ میکردم که همخونه گفت نرگس همسایه ماه عسل گذاشته !! ...هرفونام برمیدارم میزارم تو گوشم که صداش نشنوم ..تمرکزم بهم میزنه ! امسال تا چند سال پیش خیلی چیزا تغیر کرده ! هنوزم دوست دارم بشینم برنامرو و مهموناش دنبال کنم ولی شنیدن قصه های مهموناشون گاهی خیلی اذیتم میکنه ...

امروز با فاطمه کلک کلک پا شدیم رفتیم دانشگاه ، کلاس جبرانی داشتیم ! تشکیل نشد ! سووووختیم از اعماق وجود برگشتیم !! 

بعد از کلاس رفتیم پیاده روی تو پارک ملت .... همینجوری که داشتیم میرفتیم دیدیم ملت دارن بازی میکنن ... نشستیم به دیدن و صحبت کردن از کمپیس دانشگاهای خارج از ایران که یهو دوستان گشت ارشادی اومدن گیر دادن که بلند شین از اینجا ، با کمال تعجب که چرا عایااااا کاشفمون به عمل اومد که اینجا محل بازی اقایون ... مسخرست نه ؟! 

شاید گاهی زندگی تعبیر رویاییست که تو از سر ناامیدی فراموش کردی...

از کدوم قسمتش بگم ....

از اون یک هفته ی که پر از دلتنگی و دوری و افسردگی و ... بود !

یا از اون روزایی بگم که همخونه برای خرید خودش جر داد بس که رفت و اومد و نگاه کرد و در انتها در اخرین شب باز گند زد و تا نزدیکی های ۲ خونه نیومد ! ازش شاکی بودم ولی به روی خودم نیاوردم ، ازم پرسید ناراحت شدی و من تنهای جمله ای که بهش گفتم این بود که خودت در معرض قضاوت های غلط قرار نده ، همون شبم رفت و چقدر سخت بود رفتنش، دل کند ازش ، صبحی که میرفت بارون می اومد یه بارون نم نم فوق العاده ، شهر شلوغ شده بود ، هوا چقدر سرد بود اون روز ...

یا بگذریم و مستقیم بریم سر دوست قدیمی و خاص خودم که یک زمانی صداش میکردم دنیام ، تا فهمید امنیت میخونم و موضوع پایان نامم گفتم ،گفت ایران کاربردی نداره ، مقصدت کجاست ، گفتم جاش برام مهم نیست ، گفت باید مهم باشه ، گفت اگه خواستی بیای اینجا زمینه رو برایت مهیا کنم ... گفتم مشخص نیست گفت بلاخره خبرم کن ....شاید گاهی زندگی تعبیر رویاییست که تو از سر ناامیدی فراموش کردی...

یا از اینم بگذریم بریم سر اون قسمتی که زندایی ازم ناراحت شده بود و به خودش گرفته بود و منم زدم زیر گریه و فهمید چقدر دلتنگم ... چقدر دلتنگی سخته ! چقدر تلخ ! دوری بد! چه جوری میخوام تحمل کنم ! به زندایی گفتم دارم ادا در میارم ! میخوام خودم قوی نشون بدم ! گفتم باید خودم اثبات کنم بهشون ! 

یاااا از همه ی اینا بگذریم و بریم سر دیروز صبح که ذوست اومد دنبالم و با هم در به در دنبال طباخی میگشتیم چون ایشون هوس کله پاچه نموده بودن ، خداییش خیلی چسبید با اینکه در نهایت فقط پاچش گیریمون اومد و اونم پاچه ی منم خورد با این حال ،حال داد! بعدم رفتیم پارک خلوت نزدیک خونه مادربزرگشون و کلی پیاده روی کردیم و حال داد ....

اوخ اوخ یا بهتر از جون کندنم  برای رسید مادر اینا بگم که چطور از ۱۲ تا ۴ خونه تکونی میکردم بعدم تازه ۸ بیدار شدم و شروع کردن به ادامه ی جون کندن ! تازه این وسط هم باید میرفتم گوشی دایی هم تحویل میدادم به تعمیرکار ! چقدر نگران ناهار بودم ! چقدر خوشمزه شده بود به وقول بابا و حیف در حیف که سوخت تهش ! تازه کم نمک هم بود ! چقدر دلم سوخت ! زحمتام به چیز رفت ! تازه اومدم تخم مرغای سفره هم بزارم بپزه اونم سوخت ! چه وضعشه ! 

یا از سال تحویلی بگم که روبروی ضریح اقا امام رضا جانمان بودیم که 96ام با او گره خورده بود ... هیچ ارزویی نتونشتم بکنم جز فقط به خاطر داشته هام شاکر باشم از او که واسطه بود و از خدای بزرگم که بی نهایت به من لطف داره و در کنارمه ! 

همه میگن ارزوهاتون برای سال جدید بنویسید ! حتما بهشون میرسین !

ارزوی ته دل من شاید همون ارزوی قدیمیه که هنوز ته دلم گیر کرده ! 

دختره ی احمق...

مهدی اقا داره بلند میخونه ! نوحه یا روضه رو تشخیص نمیدم ! فقط میدونم داره میخونه و رو مخ ما بندری میرِ ! 
نات اعصاب مصاب از دستش ! یاد داداش محمدم افتادم که همسن مهدی ! اونم وقتی صداش مینداخت پس کلش شروع میکرد به خوندن من و داداش بزرگه با جملاتی چون ((خفه شو)) به استقبالش میرفتیم!

دیروزخاله فریبا اینا با دعوت خودشون اومدن خونمون ! زندایی و امیر و فاطمه هم بودن ! کلی سر خاستگار فاطمه حرف زدن ! نمیدونم چرا حس کردم که هی به من نگاه میکنن بعد یهو بعد اون نگاه خاص دعا می کردن منم خوشبخت شم !! به این عزیزان چه جوری باید حالی کرد که دخالت نکنن ! نمگیم نمیخوام اصلا ازدواج کنم ولی خدایی تا الان کسی ام تو کتم نرفته ! زور که نیست با هر کی که اونا صلاح میدونن اشنا شی و .... 
فتانه عالی بود با اینکه نیتش خیر بود گف دوست معمولی باشین ! این درسته ! من دوست بودن خیلی دوست دارم ! دیشب به وحید میگم فاطمه دختر خیلی خوبیه هاااا ، حیف ها اون وقت برا من ادا در میاره و میپرسه چتِ !؟چم میتونم باشه جز اینکه نیتم خیر باشه !! والا !! تازه امشب هم مادربزرگش حالش بد شده بود زود رفت ، کلا بی توجه ! 

امروز همخونم جلسه داشت با استاد ! ساعت ۱ استاد میگه ملت برین خونه هاتون و اون وقت ثمین بی شیور میگه استاد کلاس تشکیل بدین از درس نمونیم ! یعنی من دهنم باز کنم هرچی نثارش کنم به خدای احد کم ! دهنش باید گل گرفت دختره ی احمق ! هیچی خلاصه کلاس تشکیل میشه و یه عده شاکی میشن ، منم که از گروه لفت میدم ، مجتبی میگه قهر برای ادمای ضعیف ، خو پسر خوب قهر چیه من اگر لفت نمیدادم خوار مادرش میکشیدم به فش حرمتامون شکسته میشد که ...
بعد این حرکت عن بازیم همکلاسیا من جمله حسین و مهسا میان بالا و پی ام که آی چت شد رفتی و بعد توضیح من مهسا که شاکی شد و حسین هم دلیل اورد که دختر خوب چه مرگیت میشه که اکثریت فدای اقلیت میکنی ، آدم باش.... دیدم دلیلش منطقی روم برگردوندم محل ندادم دیگه ..

ریحانه شبی زنگ زد ، غزلش به بابام میگه بابابزرگ ، بابام پیرشده و غصه دارم ... این دوسال بعد فوت عزیز خانم بابام پیر کرد ... دلم برای دیارمون خیلی تنگ شده ، این دلتنگی دو روزست زود تموم میشه !

دیروز همخونه به مشاورشون فرموده بودن بیاد دوش حموم درست کنه ! از اونجایی که زن داره به همراه بچه بعد با همخونه ی منم هم صحبتن سگ شدم با لبخند بهش گفتم خیلی حرکتت غیر منطقی بود ! ناراحت شد از خونه زد بیرون ! بعد بامزش اینجا بود که ناراحت شده بود که من ناراحتم ! کلا منطقش یوبوست گرفته !

دوشنبه این هفته قرار بود اخرین کلاسامون باشه که ثمین تر زد بهش واقعا که دختره ی احمق ، منم یه جلسه با دکتر داشتم اصرار داشت تعطیلای عید خودمون از خوندن جر بدهیم ! کلاس دورمونم اون روز اخرش بود ! عکس یادگاری گرفتیم ! بعدم با مهندس پیاده روی کردیم و در نهایت خودم به شام دعوت کردم طفلک ! گفت حالا بعدا جبران میکنم برات ! خوب بود ! خداروشکر ...

کتاب خوندن زیاد خوب نیست ! هرچقدر بیشتر بخونی بیشتر در خودت فرو میری ! تنهاتر میشی ! این امشب با ریحانه جان به توافق رسیدیم براش ! 

پخش و پلا

عجب هفته ی شلوغ پلوغی بود هفته ای که گذشت ... 
خیلیاش یادم نمیاد که بخوام بنویسم ولی از اخریاش بخوام بگم اینکه روز مادر با فاطمه و دایی اینا رفتیم سبزوار دیدن مامانیا ، شب جمعه تا ۶ صبح بیدار  بودیم و حرف میزدیم ، بعد تا خود شبش خوابیدم ! مجتبی اون روز زنگ زد برای تبریک عید ، چه لهجه ی خوشمزه ای هم داشت ، چقدر شیطون میزد تن صداش ! روزای قبلش ذهنم عجیب درگیر کرده بود ! چراشم خودم هم نمیدونم ! میگفت مثل فتانه حرف میزنی ! گفتم باهم بزرگ شدیم راه دوری نرفتیم ! مادر هم زنگ زد ! من باید زنگ میزدم مثلا ولی گوشیم یه ور بود ! روز معمولی بود ! از خونه تکون نخوردیم ! حتی دیدن عمه ی بزرگمم نرفتیم ! بیشتر با مجتبی چت میکردم یا میخوابیدم ! هنوز تو این سن سال بلد اولویت بندی نیستم ! 
شب قبلش توی راه وقتی که دایی خوابش می اومد کلی شیطنت کردیم ! اهنگ بلند و نوستالژی های خوشگل گذاشتیم و کلی خندیدیم !! فاطمه فیلم گرفت ! دیشب از دور که صدای فیلم شنیدم فکر میکردم عروسی چیزی بعد دیدم که نه خود خلمونیم که تو ماشین ادا اطوار در میاریم ! 
سه شنبه ای رفتیم دیدن نازی و آقاش ، به این فکر میکردم که چقدر دختر داییم حیف شده ! نازی خوشگلمون رو هوا زدن و .... چقدر افتاده شده بود و ناز ! چقدر شیطون شده بود پر سر صدا ! با دوستمم گرم گرفته بودن ! فاطمه این روزا همرام ! انگار عضوی از خانوادمون شده ! اونم میگفت نازی حیف شد ! نه اینکه اقاش خوب نباشه ها !! نه اتفاقا همسر مهربون و خوبی داشت ولی نمیدونم چرا سطح توقعم بالاتر بود براش ! 
زندایی برام یه چیزایی از نازی تعریف کرد که اشکم ریخت ! نمیتونم ناراحتی دخمل داییم ببینم ! وحید میگه برای بقیه دلسوزی زیادی میکنی ! راست میگه ! انگار من از خدا مهربونترم ! چرا گاهی دهنم نمیبندم ! ؟!
چهارشنبه دانشگاه بودیم ! از ظهر ! هی میگم دهنم نمیبندم ! مثلا سر کلاس دکتر فرید اینقدر زر زدم که هی خودم به خودم میگفت ببند نرگس دیگه ! استاد هم شاکی شده بود ! خدا میدونه بقیه با خودشون چی فکر کردن یا مثلا فک کن ویسارو که گوش میکنن چی میگن با خودشون !
با لیلی اینا بیشتر بودیم ! با شاگر ممتازمون ! از خاستگار حرف میزد و این داستانا ! فاطمه میگفت نرگس خودش چس میکنه به من بگین ! راست میگفت نمیدونم گاهی چه مرگم میشه !
۵ شنبه از بعد حرم رفتم خونه زنداییشون ، فاطمه حالش خوب نمود قرار نبود بیاد بعد که حرم بودم یهو اس داد که نرگس من خونه داییت اینام توکی میرسی ! ازش خندم گرفته بود که اون زودتر از من رسیده اونجا !
راستی دیشب فهمیدم وجی متولد ۷۴ ، باورم نمیشه که اینقدر سنش کم و تا این حد میفهمه و یا به قول خودش تا این حد ادم خفنی تشریف داره....
راستی یادم رفت بگم یکشنبه رفتیم سمینار ! اوپث چه سمیناری هم بود ! یه اقای فوق دکتری که  روی IOT کار میکرد اومدن برای صحبت کردن ! خیلی خفن و جوون میزد ! یه چند روزی از کانادا اومده بود ! به ونکور میگفت شهرمون و از اون ور من فاطمه به هم نگاه میکردیم کلی تعجب میکردیم ! از حرفاش سر در نیاوردیم خیلی ولی در کل خوب بود ...
بعد سمینار هم با فاطمه رفتیم پارک ملت گردی که اینقدر به کان گنده ی فاطمه گیر دادن که مجبور شدیم برگردیم ! به قول خودش میگفت یه کان میبینن که دست و پا داره و راه میره ! اون روز کلی خوب بود پیاده رویمون و بارون اومد و کلی هم هوا سرد شد و کلم درد گرفت...

فاز د فازش !

فتانه میگه باهاش دوست معمولی باش ! پسر خوبیه ، بامعرفت ! حتی اگر نخوای یا نخواد !

فاز مجتبی رو اصلا درک نمیکنم ! دوست ندارم از خوبیاش بگم ! نمیخوام خودم با چشای خودم چشمش کنم !

ذقیقا شبی اومد که سرماخورده بودم و فاطمه داشت برام سوپ درست میکرد ! اومد و احوالم پرسید ! چون از طرف فتانه بود راحت جوابش دادم ! وقتی فهمید سرماخوردم گفت الان عسل میفرستم برین ترمینال بگیرین ! کلی التماسش کردم که نکنه !

صبح همون روزش درخواست داده بود ! میخواستم قبول کنم ولی کلاس گذاشتم گفتم بزار یکی دو روز بگذره بعد اکسپت کنم !به ساعت نکشید دختر عمو پی ام داد که نرگس قبول کن این مجتبی مارو ! اشناست ! خندیدم و گفتم از کجا میدونستی ! گفت : دیگه !!! این جوابش خودم فهمیدم که چی شد !

 فرداش که جمعه بود بیکار بود از خود صبحش یه سر پی ام میداد ! منم جوابش میدادم ! با دقت تمام پستام خونده بود ! نظر میداد سوال میپرسید ! عصر که شد عاصی شدم از فتانه پرسیدم وات د فازش ! اونم برام تعریف کرد که اره رو مود ازدواج ! گفته یکی رو میخواد مثل من ، منم گفتم تو بهتر از منی ! ازم خواست دوست معمولی باشم باهاش !  به نیم ساعت نکشید که با یه جمله شوکم کرد گفت دیگه پشت صحنه ی هم میدونیم شما خیلی خوب بی آلایش و ساده این، مثل شما کم پیدا میشه قدر خودتون بدونین ! زر میزد ! ولی نفهمیدم که فهمیده دخترم عموم نیتش گفته یا نه !

امروز یکشنبه موقع بعد ناهار نتم روشن کردم عکس فرستاده بود لایک کردم ! غر زد که چرا دیر ج دادم ! میگممم فازش درک نمیکنم !! 

شنبه ای رفتم خونه ی زندایی ! عرفان که بیدار شد کلی بازی کردیم باهم ! عین خودش بچه میشم خاک بر سرم ! زنداییم از دور میدید و میخندید ! احتمالا با خودش میگه این خرس گنده رو !!

عرفان من بلند میکرد برقصیم ! تا میشستم یه نفس بگیرم داد میزد ! بچه های کوچولو چه نفسی دارن !

عصرش رفتم کلاس ! دیر رسیدم ! استاد در کلاس خفتم کرد ! گفت چرا دیر اومدی ؟! چرا جلسه ی پیش نیومدی ! چرا لپتاب نیوردی ! اینقدر پشت سر هم نق زد که من فقط زدم زیر خنده گفتم : چییییی شدددده !!!!

مهندس پاسی هم اومده بود ! راستی اونم اسمش مجتبی ست ! داییم هم که اسمش مجتبی ست ! چه همه مجتبی ! 

سرکلاس کلی نق زدم بهش ! که کجا بوده ! که چرا ج نمیداد ! چقدر خوبه که اینقدر راحت ! سرکلاس گاهی نگاهامون می افتاد بهم و یه لبخند نثار هم میکردیم! خوبه که نامزد داره ! خوبه که اینقدر خوبه ! خوبه که خدا ادم خوباش ریختونده دور برم ! مرسی خدا جونم !

وثتی کلاس تموم شد حسابی گشنم بود ! هرچی صبر کردم متصدی زیر گذر اغذیه بیاد نیومد ! گفت کوکو دارم بیا اون بخور ! رفتیم بالا منتظر مترو ! بساطش در آورد ! گفت بیا لقمه بزن ضعفت بره ! خوردم ! نمک نداشت ولی خوشمزه بود ! بهم میخندید ! میگفت هرکی رد میشه بهت میخنده ! نمیدونم چش میشد !

از مترو که پیاده شیم صحبتمون رفت رو سمینار کرک کردن ! اینقدر که گفت بیا پیاده روی کنیم ! کم کم این پیاده رفتنا انجامید به بازاری که انتهای اون خیابون بود ! بازار هم گشتیم ولی از سناریوی کرک حرف میزد ! منم نگام به مغازها بود ! ترسی ها رو که دید گفت خانمم همه ی اینارو مثل ماست میخوره ! خندم گرفت ! گفت خانمم خیاطی میکنه اینارم بلد درست کنه ! یاد اخرین باری افتاد که با نامزدش اومده بودن ! 

کف پاهام درد گرفته بود ! برگشتم خونه ! دیر بود ! فاطمه خسته میزد ! کلا ای روزا کوفتست ! ورزش نیاز داره ! باز میرزا قاسمی درست کرده بود ! خوشمزه بود ! 

شب تو گروه خانوادگی کلی با دایی سر به سر هم گذاشتیم ! مجتبی هم گفت با فامیلاشون اون ور دارن میگن میشنون ! ازم عذر خواهی کرد ! چراش نفهمیدم ! کلا فازش درک نمیکنم ! 


خداجونم میبوسمت ...

این دوروز همش سرما خورده بودم !! همش رو مود تب کردن بودم ! الان بهترماااااا ! خیلی بهتررر ! 
دلم بارون میخواد زیرش قدم زدن ! بعد تو دل بارون صحن امام رضا رو دیدن و نفس کشیدن و دوییدن و حس زنده بودن و زندگی کردن ....
سلامتی یه نعمت تکرار نشدنی ! چقدر ین دوروز الکی اذیتم کرد ...
فاطمه هم یه نعمت بزرگ ... دوست دارم خوبیاش بگم تا هیچ وقت یادم نره محبتاش ...
اینکه دیشب تا دیر وقت بیدار بود برام سوپ درست کرد ... شلغم گرفته بود برام اماده کرد که انگار معجزه بود برام ... 
کاش مهربونتر باشم باهاش ... 
کاش فقط خوبی های من یاد کنه ...
کاش کاش کاش

از این انتظار الکی ها !

یه چند روز اینجور شدم ! اینجور به معنی منتظر !! کی بیاد کی بره ! چقدر بمونه ! چقدر وقت بزاره ! همینجوری الکی شاخ شده ! اولا اینجور نبودا ! الان دقیقا چند روز که اینجور شده ! هی میخوام کنترل کنم نمیشه ! هی میخوام به رو خودم نیارم نمیشه ! میدونی کرم از خود درخت!! دنبال راه فرار برای کارام برای همین هی گوشیم چک میکنم ! هی اینستا رو میبینم ! هی ! هی ! هی ! 
دیروز رفتم حرم ! نذرم ادا کنم !البته نذرم خاص تر اونم باید ادا کنم ! چقدر خلوت و خوب بود ! دستت دراز میکردی میرسید به ضریح ! به غیر از اون قسمتی که خادما گیر دادن به حجابم و رنگ رژم در بقیه موارد همه چیز اوکی بود !

بعدم اومدم خونه افتادم! سرماخوردم ! لنگ رو هوا خوابیدم ! اینقدر پزیشنم افتزا بود که حتی فاطمه هم عکس گرفت مرد از خنده ! دیشب میرزا قاسمی درست کرده بود ! با اون همه ی بوی کباب کردن بادنجونا باز من نفهمیده بودم و خواب بودم ! تا خود صبح خوابیدیم ! اینقدر خوابای عجیب غریب دیدیم که تا خود صبح دهن جفتمون اسفالت شد !
نرفتم دانشگاه ، ترسیدم بدتر شم ، موندم خونه و فاطمه رفت ! موندم خونه تا توستم گوه بازی در اوردم ! یذره هم مرتب کردم همین ! 
الانم تشت سبز رنگ فاطمه رو برداشتم ، اب سرد ریختم ، پاهامم گذاشتم توش! دارم هم اب بازی میکنم ! هم درجه ی بدنم بیارم پایین ! هم منتظرم ! هم مقاله میخونم !
راستی جنگ بعدی که میگن سر آب درست میگن !! الانم هست ! باز کشاورزای اصفهان برای اب رسانی به یزد اعتصاب کردن :|

یه روز شلوغ در به داغون

دیروز از اون روزای شلوغ خسته کننده بود ...

صبح زود بیدار شدیم رفتیم دانشگاه !! اینقدر زود که مسخره میکردیم که اصلا داشنگاه باز ؟ کسی هست ؟! بریم اونجا بخوابیم !

بعد دکتر بختیاری دیدیم که از اسانسور بالا میرفت ، باهاش پریدیم اسانسور ! رفتیم طبقه ی ۴ ، نمیدونستیم کلاس کجاست از پله ها اومدیم پایین برای طبقه ی ۱ ، بعد دیدیم کلاس طبقه ی ۳ .... شبیه مونگلاییم !

قشنگترین قسمت کلاس اونجایی بود که فاطمه رفت پای تخته و با گچ آی با کلاد بی کلاد مینوشت ! تهشم اثری باقی موند از خانم فامه . م از شمال دانشجوی کارشناسی ارشد امنیت !!! : |

بعد رفتیم با لیلی و ملیکا و مهسا یه املت دانشجویی زدیم که الحق چسبید !

به بعدشم رفتیم کلاس پرخاطره دکتر فرید. ام و باز شر ور و حواس پرت من !

بعد از اونم جسله با استاد داشتیم که پریدم تو اتاقش و جوری سلام کردم که خندید گفت ترسیدم که !!! و شروع کردم توضیح مقاله و استاد هم کلی کمکمون کرد ! قشنگ معلوم قرار پوستمون بکن ! 

بعدم من فاطمه رو جا گذاشتم پریدم سر خیابون که دوسم می اومد ، در این حین هم گفتن نمره های توسعه اومده و من نت نداشتم چک کنم، دوست که اومد بهش گفتم نتت رو وصل کن که نمرم اومده ، اینقدر استرس داشتم که کلی داد سرم زد که اروم باش چته و تا اروم نشدم نداد بهم !

خلاصه نمرم دیدم که پاس شدم و کلی ذوق مرگ که اخ ججججججونم و کلی جیغ جیغ در ماشین دوست و گیر گورایی که داد !

بعدم من رسوند دفتر دایی فلش بردارم و رفتم در خونه و دیدم کلید صبح جا گذاشتیم همسایه هم نیست در باز کن ! خلاصه کش کش برگشتم دفتر ، اونجا هم دایی کلید یدک نداشت و از این رو راهی خونه زندایی شدم ، اونجا یه ناهاری زدم و فیلم  ساعد سهیلی با اون دخمل خوشگل افغان که تو کانتینر گیر میکنن دیدم و عرفان هم با کلی بغل و نق نق که حتما این مدل خاص من لالام کن خوابوندم و فاطمه زنگ زد که دوسش اومده دنبالش بیا سر خیابون... 

تو ماشین اینقدر من و فاطمه حرف زدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم و دوسش چقدر بهمون خندید ! بعدم که تا از ماشین پیاده شدیم ایوب دیدیم که باز از شانس گند من کلی چپ چپ نگامون کرد و فاطمه گفت نرگس این چشه !

بعدم رفتیم یه چایی گرفتیم و رفتیم طبقه ی بالا ، یکی از پسرای کلاس دیدیم و شروع کردیم صحبت کردن بابت تایم کلاسا که قرار نیست تغیر کن و بعد تا استاد اومد داخل پریدیم بیرون چاییامون خوردیم و رفتیم سر کلاس به همین اندازه بی شعور بازی در اوردیم ! 

این اقای دکترمون موقع اذان سکوت میکنه ! 

بعدم یه درس سنگین سخت افزاری و بعد کلاس ثمین افتاد به جون ابروهای فاطمه و من هم اون وسط اسکل بازی در اوردن عکس گرفتن و ....

کلی دیر از دانشگاه در اومدیم و سر راه میوه فروشی بود بادنجون ۳ کیلو گرفتیم و بقیه میوه ها که کلی دهنمون اسفالت شد که چرا این همه گرفتیم ! تو اتوبوس کلی این ور اون افتادم به خاطرش و بادنجونا ریخت و کلا صحنه ی خنده داری بود ...

بعد اونم مترو و فاطمه رفت با علیش و من موندم حوضم و خونمون!  

خسته شدی اره؟ منم خیلی خسته شدم پدرم در اومد

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan