- يكشنبه ۶ اسفند ۹۶ , ۱۱:۴۵
رفتم حرم زیارت ...
شلوغ بود و تو اون شلوغی زهرا رو دیدم ! فک کن با اون همه جمعیت چطو هم دیگر رو دیدیم !
۵ اسفند روز مهندس جماعت ! بهمون تبریک میگن ! یادم میاد قبلا به خودم میگفتم تا فوق نخونم هیشکی حق نداره بهم بگه مهندس !
رفتیم خونه زندایی مهمونی ! البته بیشتر برای اینکه داداشم زندایی و داییش رو ببینه !
بابا ماشینش رو گرفت چقدر هم این ماشین جدید بهش میاد ! بابام خوشتیپ کرده بود !
دختر فامیلمون عکساش میزاره و درست مثل عقده ای ها ! اونم بامزست !
بارون گرفت بود امشب و چه هوای خوبی ! چقدر این روزا هوای شهر خوبه ... خدا جونم شکرت ...
دو روز تو خونه درگیر مقاله خوندنم ... دوست دارم زودتر تموم شن این روزا ....
راسی قرار کمتر محلش بزارم ! قرار کم کم حذفش کنم ... خودش انگار میخواد !
بعد نوشت :
یه چیزایی درست مثل برنامه جلو نمیره و هنر اونی داره که بتونه هندلش کنه !
این روزا سعی میکنم با برنامه جلو برم ! بدوم ! نفس بگیرم ! متوقف شم و ...
- شنبه ۵ اسفند ۹۶ , ۰۱:۱۳
دیر از خواب بیدار شدیم ...
بدو بدو ، بدون اینکه صبحانه بخوریم با خوردن یه ابجوشی که چایی نپتون انداخته بودیم تنگش با یه ماشینی که از اسنپ گرفته بودیم خودمون رسوندیم سر کلاس ، با همه ی توصیفهایی که کردم فقط ۵ مین دیر کردیم !
استاد اولمون موژه های فوق العاده ای داره ، چهره ی دلنشینی داره ، خیلی بارش و زیادی سخت گیره انگار ! درس دادنش خیلی اروم ! باید سر کلاس لال شیم تا صداش بهمون برسه !
بعد از این درس رفتم ناهار خوردن و نماز خوندن و صحبت کردن با خانم شکوهی که تمام درساش با نمرات خوب پاس کرده ! موندم اینا چه جوری درس میخونن اه !
فاطمه و من از یه جایی به بعد جدا شدیم انگار ! سر کلاس مباحث پیشرفته هر چی تلاش کردم تمرکز کنم ، تمرکزم نیومد ! هی حواسم پرت میشد اه !
با مهسا چایی زدیم و رفتیم سر کلاس نهان ! درس باحالی بود حیف که خانم دکتر برای این درس دهن بچه ها رو اسفالت میکنه !
بعد از اونم رفتیم سرکلاس امنیت ، مبحث درسمون تکراری بود ! خوابم میومد فقط سر کلاسش !!
خوب دیگه بسه ! چه خبر ! جر خوردم ! پشت سر هم کلاس رفتم ! مخم پکید !
بابا زنگ زده بودن ، گفتم بابا نمیاین ؟! گفت دلت تنگ شده ! گفتم اره ! گفت تو چطور میخوای برای ادامه تحصیلاتت بری که اینجوری دلتنگی !؟ دوری دلتنگی میاره!! دیدی سخته !!!!!!! (راست میگه بابا ، ولی نمیشه که بشه !)
ایوب من سر پله ها دید ، سرم انداختم پایین رفتم و محل ندادم ، زیر لب گفت خسته نباشی ! گفتم مرسی ، سرفه کرد گف ببخشین ، با اکراه روم برگردوندم فهمیدم حرکتم جالب نبود برای همین یه لبخند نشوندم کنج لبم و عرض ادب و عذر خواهی کردم ! میدونی چی پرسید ؟! گفت برای کنفرانس شنبه مقاله فرستادی ؟ گفتم تا شنبه درگیر سمینار خانم دکتر بودیم وقت نکردیم دلت خوشه و .....
سر کلاس امنیت فاطمه اومد کنارم نشست ، باز یه حرکت زد که موبایلم افتاد ، بلند گفتم سگ تو روت باز انداختیش !!!!!!! حواسم نبو بلند گفتم ! احساس میکنم با توجه به موقیعتمون زیاد جالب نبود ! استاد اخم کرد ! اه ! ولی من و فاطمه کلی خندیدیم ! خلیم دیگه !
دیشب فیلم امپراطور بادها رو دیدیم ، کلی خل بازی در اوردیم و انالیز کردیم ! انالیزای مسخره ! خندیدیم !
دلم برای این خل بازی های خودمون بدون شک تنگ میشه! :)
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶ , ۱۳:۴۷
یهو بارونش شدید شد !! اولش فقط یه صدای رعد برق بود ، موقع رفتن دانشگامونم نم نم بارونش عاشقانه بود بعد نمیدونم چی شد که وحشی شد ! خیس اب شدیم ! فاطمه زنگ ابولفضل زد بیاد دنبالمون ! چقدر خوبه که هست ! دایی هم برامون شله اورد !
نتونستیم استاد راهنما رو ببینیم ، الان دو هفتست ندیدیمش ! مقاله هامونم اماده نیست !
دیروز مهمون داشتیم از خود صبح که بیدار شدم شروع کردم به مرتب کردن خونه ! بعد زندایی و دو تا پسرای ماهش اومدن! عرفان فوق العاده شیطنت کرد و کلی باهاش فیلم دیدیم و بازی کردیم، بلندمون میکرد برقصیم حالا فک کن ایام فاطمیه و یه مامان حساس!
عصرش یک ساعت خوابیدم و همون یک ساعت کافی بود که سیر خوابم کنه و تا ۶ صبح خوابم نبره ! خورد خوراک خواب کلا بهم ریخته ! این ماه که بگذره خدا رو شکر همه چیز نرمال میشه ! مشکل از یه جایی اب میخوره که نمیشه واضح توضیح داد ! اون ور سال انشالله اوکی میشه ... خدا خیلی بزرگ و هوام دار ...
- سه شنبه ۱ اسفند ۹۶ , ۰۰:۳۷
آرومِ .. دوسش دارم ... میگه عاشقِ !!
عاشق علی رضاش ! خیلی همو میخوان ! پدر مادرش مخالفن اساسی ،به خاطر دوریش !! میگن تو شهر غریب اذیت میشی !!
مامانش میگه اسمت از شناسنامت حذف میکنم ، از ارث محرومت میکنم ! احساس میکنم مامانش چه خنده دار حرف میزنه! احساس میکنم خیلی مامان غیر منطقی داره !
این روزا هرچی از دلتنگی اغوش مادرم بگم ، کم !!!
اسکایپ ، ایمو و ... جواب نمیده ! نفساش میخوام ، گرماش میخوام ، خودش میخوام ، فقط خودش ...
هی ادم دلش تنگ بشه ، هی سکوت کنه ! هی غم باد کنه که نمیشه ! یه جا هم کم میاری ! صدات در میاد ! شاکی میشی ! میگی ( مامانم میخوام ) عین بچه کوچولو ها ! بعد هم چاره ای نداری ، هی باید صبر کنی ! هی باید بگی باید تحمل کرد ! هی باید گفت بعدها بدتر از اینم میشه پ ببند در ذهن دهنت !!
- جمعه ۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۸:۴۴
- يكشنبه ۱۰ دی ۹۶ , ۰۰:۳۳
میخوام خونمون بمونم ...
با وجود اینکه حس گشادی ممتد بهم دست میده و حاضر به انجام هیچ غلطی نیستم جز قر دادن جلو آینه و الافی کردن باز حاضر نیستم برم !!!
پتوی آبی کرکثیفم انتهای ارامش یک خواب خوب در شبهاست که میخوام با خودم ببرمش ولی نمیشه !!
میخوام گریه کنم !!! هیچی درس نخوندم وکلی درس امتحان و کوفت زحرمار دارم ....
دقیقا یک هفته است که من در دیار خودم تشریف دارم ....یک هفته که دقیقا مصادف بود با شب یلدا ....
حوصله هیچکی نداشتم جز ریحانه و مهدیه که هر دوشون دیدم و یه سر هم به بچه های باشگاه زدم که کمیته هاشون عالی شده بود و برعکس کاتا ضعیف در ضعیف !!! میخواستم باشگاه برم برای تمرین که به خاطر کمر درد و هوای سرد مادر جان اجازه ندادن و گفتن جلوس نما بر سرجایت که تازه خوب شدی !
اینستا که نصب کردم کم کم دارم با اشناها رل میزنم !!!
نمیدونم چرا اینقدر خستمِ!!!
ذهنم اساسی درگیر یک شخص جدیدالورود به زندگیم بود که اساسا ریحانه و مادر جان شدیدا مخالفت کردن و در انتها خودش خراب کرد و بهانه داد دست همه که باید به وقتش باهاش صحبت کنم !
این چند روز چقدر با داداشا خندیدم و شوخی کردیم و سربه سر هم گذاشتیم ، زبونشون خیلی دراز شده ! مثلا یه صحنه تبلیغات داشت نشون میداد که بزرگه به کوچیکه گفت :
پسندت این دختر بریم برات برش داریم ...
کوچیکه: اگر پول شیرینی و دسته گلش میدی هاااا چرا ناااا..
چقدر سر شام گفتیم خندیدیم !! روحیه گرفتم اساسی ولی از اونجا که نزدیک به روزای امتحان همشون گند میخوره ....
دنسی یک سگ خنگ و دوست داشتنی بود که متاسفانه به علت خنگی ممتد پرتش کردیم بیرون ولی کلی باهاش بازی کردم ،عکس یادگاری هم تا دلم بخواد دارم ....
سری بعد که اومدم میخوام برم شهر گردی با داداشا البته انشاااااللله و اگر خدا بخواد ...
دلم ضریح امام رضا رو میخواد ، دلم براش اساسی تنگ شده ....
شب یلدا یک سری فامیلا رو دیدم ، عموها زن عموهااا ، اکثر خانمای فامیل باردار بودن و چهههه شود نسل جدید در راه ، خدایی چه بچه بازاری بشه ...
دنسی رو یه سر بردیم پارک بزرگ شهر و دست فرمون داداش بزرگ هم دیدیم که کلی به مرز سکته رسیدم و برگشتم !! سر همین رانندگی داداش کوچیکه کلی مسخره بازی در اورد که رانندگی من حوصلشون سر میبره یا اگر او رانندگی میکرد الان رسیده بودیم یا اگر بود ارومش صدتاست ! (خدایا بلا به دور باشه از همه )
یه سر رفتم خونه ریحانه جان با حضور اندکی از محمد اقا که حرفامون اندکی شنیده بود و گفته بود که نرگس خانوم کلا بیخیال بشن !
یک روز کامل حالت تهوه ی وحشتناک بهم دست داده بود چون شب قبلش پیتزا ، اناناس خورده بودم و تا تونستم بالا اوردن و یا خواب بودم یک روز کامل ..(خدایا سلامتیم سپردم به خودت)
وجیه رفته تفلیس و یه شهر سنتی فوق العاده زیبا و از طریق اینستا دنبالش میکنم و چقدر که این دختررر ماه و من دیر شناختمش !!
چقدر حس بدی دارم وقتی از همه ی جمع ، اون عدد شناسنامه ی من از همه گندتر !!
یک سر هم رفتم خونه ی خالم و شاید به دیدن خانم همسایمون هم برم !
فردا ، ۵شنبه ساعت ۷:۱۰ پرواز دارم به سمت هدف ، تنهایی ، امتحان ، درد ، کوفت، زحرمار
این عکس پایین وقتی داشتم هارد بالا پایین میکردم وکلی به عکسهای بالا نردبون و مرد عنکبوتی شدن داداش میخندیدم پیدا کردم و باید اعتراف کنم این عکسسسس کلی داستان دار برای خودش ....
- پنجشنبه ۷ دی ۹۶ , ۰۳:۰۷
امیدوارم به خدا برنخوره ، میدونه که چقدر الان دلم گرفته ،میدونه که چقدر له له میزنم برای یک ارامش درونی ...
مسیحیا یه اعتقاد باحالی دارن ....
اونا میگن در اغوش پر مهر خدا ....
اونا خداشون بغل میگیرن ، تصورش میکنن ، حسش میکنن و باهاش حرف میزنن...
منم دلم خدایی میخواد که دست بزنه به شونم بگه هی دخمل ، هی بندم ، اروم باش چته آخِ، فلان مورد خواستِ منِ پس زر زر نکن گلم...
بعد منم به این خدا نگاه کنم و بگم دمت گرم ، من بهت اعتماد دارم اصلا هر چه از دوست رسد نیکوست چه برسه به تو که خدامی ....
:| :|
خلاصه به جای همه ی حرفهای بالا ، من خدایی دارم از رگ گردن بهم نزدیک تر ولی از فاصله زمین تا خورشید قلبا از من دورتر !
من خدایی دارم که نه تصوری ازش دارم و نه حسی و گاهی حس میکنم چنان از من دور و به من نزدیک که این تناقص روانیم میکن ....
من خدایی دارم که عاشقشم وبرای دیدارش له له میزنم...
من خدایی دارم که دوسش دارم ولی بود نبودش برام معمایی شده ...
من خدایی دارم که هر روز به عشقش سر به سجده میگذارم ولی از نشنیده شدنم در عذابم ...
و من خدایی دارم که نیاز دارم اندکی به من ارامش بده ...
خدایا بود تو برای من چقدر در تناقص ....
هی خدا منم اغوش پر مهر خودت میخوام ....
- چهارشنبه ۶ دی ۹۶ , ۱۳:۲۴
یعنی بی نظیرترین کتابی که خوندم !! فوق العاده بود !!
خیلی دوسش داشتم !!
تو اینستام ثبت کردم (ژرف ، عمیق ، کمدی)...
حجمش زیاد ولی ارزش خوندن دارد ...
در ادامه یه سری از جملاتی از کتاب که دوستان لطف کرده بودن و در وبشون اوردن رو کپی و پیست کردم ...مرسی از زحمتشون و منم خسته نباشم :|
- سه شنبه ۵ دی ۹۶ , ۲۳:۴۰
- ادامه مطلب
دارم میرم ...
باز از دیارم دل کندم ...
منتظرم که بنشینم بر طیاره و شهرم را با تمام خاطراتش به زیر پا بگذارم..
دل کندن و بغض برادر و ندیدن چهره ی پدر و دل نگرانی های مادر و لبخند زیبای برادر کوچکتر ...
ادم های اطرافم جالبن ، اکثرشان بر صندلی های چرخ دار نشسته اند، احتمالا خوشحالی اشان به خاطر دیدار اقاست ...
این چند ووز چشمم با گنبد طلایی اش گره نخورد...
تنها دلخوشی ام در ان شهر غربت زده حضور گنبد و ضریح طلایی اش است ...
نرگس ١٨ اذر ٩٦ ١٨:٤٥
- شنبه ۱۸ آذر ۹۶ , ۱۸:۴۸

اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..
به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می کنند ، دوری کنی..
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحت اندیشی بروی..
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
خرداد ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۵ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۷ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۹ )