دنیای نرگس بانو

یه ور گوه بودن زندگی

زندگی تازه داره کم کم یه ور گوه بودن خودش به داداشم نشون میده !!
احساس میکنم تو یه شرایط نچندان نچسبی تنهاش گذاشتم گرچه اگر بودمم کاری از ذستم بر نمی اومد جز حرص خوردن های مداوم و تکراری !!
حکم کردم که باید برگردم گرچه از ته دلم نیست ولی به خاطر او باید برگردم ! او مذکر ۱۶ ۱۷ ساله که احساس میکنم نیاز به حضورم دارد ... 
ازش ممنونم که حدالقل حرفهایش را به من میزد ! هرچند تلخ و گس ! هرچند نداند چقدر از این فاصله دل نگرانم میکند ! 
نرگس 12 اذر ۹۶

امتحان ، عزا ، بازی ، حمالی :|

بخش اول خلاص شدنم از یک درس بسیار مزخرف یا یک استاد بسیار سختگیر به اتمام رسید ، حس رهایی و ارامش دارم ، در طول دوره ی نفهمیدن درسم به یاد رندی پاش می افتادم که صادقانه میگفت در بعضی از دروس قاعده ی یک الاغ سر در نمی اوردم و همین حس مشترک از دورن خشم من را ارام میکرد ...
امتحان وحشتناکی بود ! از حد تفکرات مغزی ما فراتر بود و همه ی بچه ها بعد امتحان شاکی بودن ! دوره گرفته بودیم و ناله هایمان را دسته جمعی زدیم !! باز برای امتحانم اشک ریختم، اشکی که سعی کردم کسی متوجه اش نشود و بس ! 
روز امتحان من و فاطمه به قصد قهوه ای کردن روزمان بیرون گردی را انتخاب کردیم آن هم با شکم گشنه و در انتها متوجه شدم که به به حسابم هم بدون اینکه بدانم خالی شده است و این هم مازادی شد که اشک هایم را منبعی کنم که با بشکنی فرو ریزد ! که ریخت ان هم پای تلفن موقعی که با داداش داشتم صحبت میکردم !! چنان زار زدم که خودم هم ماندم ! داداش گفت بشکن میزدی که :|  مرسی از این همه دلگرمی !
۵شنبه روز حمالی من بود ! کل خانه را مرتب کردم ! مثل دسته گل ! از دستشویی شستی گرفته تا کف اشپزخانه را برق انداختم و تنها دلیلم هم ان بود که همسابه بالایی ها مهمانی داشتن و نیاز به فضای خانه ی کوچک و گرم من هم داشتن !
بعد از کلی حمالی دایی جان امدن دنبالم و رفتیم به سمت زادگاهم به نیت حضور در مراسم هفت پسر خاله !! اول هفته ای که عزیزی برود باید تا ته هفته اش میخواندم که چه هفته ی مزخرفی خواهد بود !
اکثر  فامیل ها را دیدم ، دخترعمه جانم که ساکن پایتخت است را شاید هر چند سال یک بار میدیدمش و اینبار که دیدمش ان قدر افت فشار دیدن خانواده ام زیاد بود که حتی از دیدن او هم ذوق مرگ شدم و چقدر دلم میخواست شب را کنارشان میبودم ولی از انجایی که جریت مامانیا را نداشتم تمرگولیدم سرجام ...
با دخترخاله از سفر رفتن برادرش صحبت کردیم ، تفسیر زیبایی از سفر محمدرضا داشت ! 
او ۹ ماه در کما به سر میبرد و بعد از ۹ ماه تولدی تازه داشت ! او میگفت من دقیقا این خواب را که محمدرضا مانند یک جنین در رحم متولد میشود را دیده بودم ، خاله شب اخر به او میگوید اگر به خاطر من ماندی برو ، دل کندم و او اسمانی شد ! عجب تراژدی ....
بهترین قسمت اخر هفته ام بازی بولوف بود که با دایی و زندایی ها کردیم ، یک بازی پر ریسک و باحال با کارتهای پاسور . کلی تا ۴ صبح بیدار ماندیم خندیدیم و بازی کردیم و روحیه ام در همان ۴ صبح کاملا عوض شد !
جمعه اخرین تکالیف درس مزخرفم را برای استاد ارسال کردم ! دیگر انگیزه ای نداشتم برایش و همان شب از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم ! 
در راه اینقدر مادرخانم دایی جانم صحبت کردن که من نگران چرخ دنده های فکشان شدم ولی مرسی که بودن و با بودشان تنهایی ها را کم رنگ میکنن ... خدا رو شکر از وجود پر مهر و حرفشان ...
مشغول خواندن کتاب (جز از کل ) هستم ... شاهکاریست برای خودش !! یک طنز . یا یک کمدی خاکستری از یک پدر و پسر خل چل استرالیایی ! 

Never Give up

دیروز تو نوت موبایلم نوشتم :

علاقه ای ندارم کم بیارم ، به معجزاتش ایمان دارم پس تا اخرین لحظه می ایستم !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه ساعت ۴ زنگ زد ...

+ نرگس دوتا خبر خوب برات دارم ....

- بگووو فاطمه ، تا ۶ صبح بیدار بودم داشتم میخوندم ، واقعا دیگه اعصاب برام نمونده لطفا بگو 

+ باشه باشه اولیش میگم ، امشب میام پیشت میمونم، مامانم زنگت میزنه و ....

- وااااای واقعاااااا ؟ مرررسی پس منتظرتم ....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصور اینکه صبح با فاطمه میرم دانشگاه یا تا خود شب با فاطمه میخونم و یا اینکه عمرا فردا به خاطره ی سابقه ی خرابم ترس از خواب موندن داشته باشم ذوقی بر دلم افزود که با دم نداشتم گردو میشکوندم ، یه خورشت قرمه سبزی بار گذاشتم (انتقال خورشت اماده از فریز به ماهیتابه و باز شدن یخش ،در همین حد !)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه امد ، پالتوش در نیاورده با عجله  گفت نرگس خبر دومم اینکه :

تو اتاق استاد بودیم با ۳ تا دیگه از بچه ها و ..........


ادامه ی خبر دوم همان  معجزه ای  بود که بر نوت موبایلم به آن اشاره کردم ...حیف قابل بیان نیست انشالله بعد ترم خواهم گفت !!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نکته ی این پست :

برای ناامید شدن زود است ...

تسلیم نشووو ...

به معجزاتش ایمان داشته باش ...

تو فقط تلاشت را بکن ، همین !

یهویی

اینترنت خونم بلاخره وصل شد ... تقریبا ۳ شب پیش !!
چقدر احساس رفع برون ریزی میکنم !!
امروز پسرخاله محمدرضا بلاخره بعد از چند ماه ماندن در کما به آن سوی دنیا شتافت ! خدا به خالم صبر بده !(خاله ی مادر جان )
دوشنبه دانشگاه نرفتم !! خواب موندم به سلامتی ! کلاس دو در شد و تعداد غیبتها رسید به عدد هول انگیز سه !!
 دوره ی ارشد هم همچنان مسخره بازیای دوره ی کارشناسی داریم اخه این چه وضعشه 
چهارشنبه با فاطمه و مهسا جلسه داشتیم با استاد راهنمای عزیزمان ، فرمودن کلاس المانی رو یخدااااا !!! در ضمن ترم دیگه ۴تا درس برداریم که از تابستون تایم بزاریم برای پروژه ! در ضمن حتما باید مقاله بدیم در غیراینصورت دفاع یخداااا !!! با تشکر از سخت گیریهای محترمانشون !
چهارشنبه ما بین کلاسا رفتیم خونه ثمین و قبلش برای تعویض بند کفش فاطمه رفتیم فروشگاهایی که القضا به خونه ی ثمین اینا بسیار نزدیک بود ! فکر میکنم دوشنبه ای بود که با خاله فریبا و زندایی زهراشون رفتیم خرید و بلاخره بعد از ۲ ماه از اومدنم به این شهر موفق به خرید شدم ! خاله فریبا خیلی کمکم کردن برای انتخاب ، خدارو شکر میکنم به خاطر بودشون در کنارم ! تنهایی هرچقدر خوبی داشته باش ولی باور کنین گاهی بدجور اذیتت میکن ! حالا هرجای دنیا که میخوای باش ! باید عادت کنم واقعا ؟ یا میشه تغیرش داد ؟! همه ی انها بستگی به تلاش این یک سال اخیرمون دار ! من و فاطمه که هر دو یک هدف مشترک دنبال میکنیم ! و  خدا یه جورایی جفتمون سر راه هم قرار داد که همدیگر هول بدیم ! 
خدا رو شکر به خاطر همه چیز !
شاگردام مسابقه داشتن ، مسابقاتی که یزد میزبان بود ، همشون باخت دادن جز فاطمه کوچولو که هرباردست پر از مسابقات برمیگرده ! سوم شده و ....همین الان برام تو تلگرام ویس فرستادن و بعد مدتها شنیدن صداشون باعث شد از دلتنگی اشک بریزم !! هنوز وقت نکردم که برم باشگاه سرتمرین و چقدر دلم یه باشگاه رفتن توپ میخواد و از اونجایی که کلاسای ترم بعدمون هم روزهای دوشنبه و چهارشنبه است میتونم یه حرکتی بیام برای شروع دوباره تمرین !

من بعد سعی میکنم خاطرات روزام در این تنهاییا ثبت کنم مخصوصا دانشگاه که مدتش بسیار کوتاست !

دیگه حرفی ندارم

به دایی میگم :
تو محیط لینوکس یه attack باید بزنم !
میگه :
تو اول لینوکس نصب کن ببین نصبش بلدی :|
خوب من دیگه حرفی ندارم !!!!! :|



پرت بلا گویی!!

الان دلم یه فش ریزی اساسی میخواد !! دهنم باز کنم هرچه از نهان دارم با رکیک ترین کلمات ابراز کنم !! منطقم میگه با این کار دلم خنک میشه !! حالا از چی و کجاش رو نمیدونم !!

درس های دانشگاه در یک ماهه ی اول مثل گلوله کوچولوی  برفی خوشگلی بودند که از نوک کوه به پایین سرازیر میشدن و تا الان تبدیل به یک بهمن عظیم شدن که یکهو اوار شدن به سرم و من این روزها به مرحله ی (شیکر خوردم !) نزدیک و نزدیکتر میشم !

دیروز نیتمون این بود که مغزمون با الگوریتم های رمز نگاری پر کنیم ولی در نهایت شکممون با خوراکی های رنگاورنگ پر کردیم !! 


مامانیام کنارم ، نگاه کردنش ، راه رفتنش ناخوداگاه من یاد مادرم میندازن ...

تولد سنسی نزدیک و بچه ها در تکاپوی برنامه ریختنن ، هروز یه مکان و یه غذا و یه مدل کیک سفارش میدن و روز بعد با انصراف یکی از دوستان تمام برنامه ها ریستارت میشن و دوباره ، دوباره، دوباره... و من چقدر دلم میخواد تولد سنسی کنارشون میبودم ...



و گاهی چه تلخ خدا رو ....

نمیدونم چه خاصیتی که دوست داری گاهی خدا رو منکر بشی ...
گاهی امام رضایی رو منکر بشی که عاشقشی ...
وقتی با اصوات ذهنت درگیری با خودت میگی چه باشن چه نباشن من به این باور بودشان (( نیاز دارم))....
نیاز داری گاهی به خودت بگی (( و هست خدایی در همین نزدیکی ))


اولین استارت آشنایی

دوره ی کارشناسی ارشد شاید بسیار متفاوت تر از دوره ی کارشناسی باش ولی به هر حال وقتی در هر جایی از دنیا چند تا پایه داشته باشی که با هم یک گروه بشین میتونه یه روز درب داغونت تبدیل کن به یه روز خوب و فوق العاده و اصلا مهم نیست دقیقا در کدوم جهنم یا بهشتی تشریف داشته باشی !
دیروز از اون 4شنبه های شلوغ دانشگاهی بود ! صبح به زور بیدار شدم ،اینقدر با خودم کلنجار رفتم که برم دانشگاه یا نه !!! کلی بهانه تراشی در ذهنم ساختم که جواب دیگرانی که میدونن من کلاس داشتم و نرفتم بدم در نهایت منطق بر نفس پیروز شد و راهی دانشگاه شدم !!
با دکتر بشرا کلاس داشتیم، دقیقا ۲۰ دقیقه دیر کردم که اصلا برام مهم نبود! بعد از کلاس فاطمه رو کرد به ثمین گفت بخوای نخوای باهاتم برای گروه ! منم پریدم وسط گفتم منم تو گروهتون هستم و بعد از من مهسا پرید گفت خانما منم تو گروه ثمینم !
ثمین از بچه های سمپادِ که تو از همون چند جلسه اول با نطقایی که سر کلاس میکنه و سرعت حل مسایل ریاضیش میتونی بفهمی از این بچه زرنگای دانشگاست، از قضا دوره ی کارشناسی هم دانشگاه مربوط بودِ و کلی با سوراخ سنبه های uni آشناست!
ثمین که وا خورده بود گفت چه خبرتون و تمام راهکارایی که بلد بود تا از دستمون خلاص شه بکار برد تا برای ارایه ی عصرش اماده شه ولی فاطمه که از خطه ی شمال و بسیار خوش مشربِ با شوخی و خنده نذاشت که از ثمین جدا شیم !!
با ثمین به سلف رفتیم و کلی در مورد مسیله ی apply که هر سه مون درگیرش بودیم و کلی نقاط مشترک دیگه صحبت کردیم ! سرتاپامون افکارایی بود که جا به جا در یک نقطه بهم برخورد میکردن و از فرط این تصادفات نقاط مشترک به سر ذوق آمده بودیم !
    ادامه دارد ...

بوی غریبی می دهد !

گزارش سفر یهویی به دیارم ...


 

یه طفلکی وسط حیاط دانشگاه

اقا من دلم برای هرچی جمعست تنگ شده ...
مثل این دختر طفلکیا نشستم پای سیستمم اونم وسط حیاط دانشگاه ...
دورو برم پر از دختر پسرای دانشجوست که من عجالتا حتی نگاشونم نکردم ...
تمام صندلیا پر بودند و من مجبور شدم روی صندلی بشینم که گرمای افتاب کفشم بسوزون ...
چه انرژی اینجا در جریان ، صدای خنده های ریز و بلند دخترااا ، زوج به زوج بچه ها که کنار هم حرف میزنن ، میخندن و ... از همه ی اینا که بگذریم باید بگم تقریبا استاد راهنمام انتخاب کردم و الانم هارد تحویلش دادم که برام فایل بریزه، امیدوارم هر چه زودتر تکلیفش روشن بشه ...
یه زمانی گفتم که ۴شنبه ها بیکارترین روزای هفتم محسوب میشه ولی از اونجا که چرخ دنیا هیچ وقت یه جور نچرخیده باید تصحیح کنم که این روزها ۴شنبه هام شلوغترین روزای هفتم محسوب میشه ، از ۱۰ صبح تا ۷ کلاس دارم که امروز اولین شلوغیش تجربه میکنم برای همین با لبتابم که دیروز باطریش به دستم رسید تنهایی خلوت کردم تا تایمای بین کلاسی بگذره !!
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan