دنیای نرگس بانو

جمعه ها

همیشه این موقع از روز از جمعه هاکه میشد ،من خونه ی عزیز خانمم بودم ...
یا داشتم کتاب میخوندم یا روی مبل افتاده بودم چرتکی میزدم ...
قبلش باید خیالم از سماور راحت میبود که تا بیدار میشم یا میشن چای حاضر باشه ...
ظرفهای ناهار هم باید حتما شسته میشدن و ظرفشویی خالی میبود و اینها قانون های نانوشته ای بودند که باید عملی میشدن ...
اگر قرار بود یه روز از زندگیم با نظم جلو بر فقط خونه ی عزیز خانمم بود و اونم روزای جمعه ....
عزیز خانم دلم برات تنگ شده...
نرگس ۳ شهریور ۹۶ 
۱۷:۲۸

و اینبار پاکستان



راضیه بیگم


از همون رمان هاییست که درد اجتماعی دارد ... دردش برای کشوری غریب و نزدیک به خودمان است ... پاکستان را عرض میکنم !
داستانش جالب بود ، یه مردکی در این کتاب است به اسم نیاز ، از همان پیر مردهایی که عاشق دختر جوان می شوند ، او با کثیفی تمام با مادر این دختر ازدواج میکند و بعد مادراش را سر به نیست و دختر را متصاحب میشود و دو پسر خانواده را از خانه و کاشانه ی خود فراری میدهد ! تازه ای کاش با دخترک ازدواج میکرد ، خیلی زیبا به صورت نامشروع با دخترک رابطه ی زوری برقرار میکند و یه بچه به دامانش می اندازد و در انتهااا خودش توسط پسر خانواده که دیگر بزرگ شده است و قصد انتقامش را داشت کشته می شود ! و تازه برای دخترک بیچاره داستان جدید شکل میگیرد ! تو فکر کن بچه داشته باشی ولی نامشروع !!! خوب ارثی به تو تعلق نمیگیرد ! تازه یکی از راه میرسد و تو را از انجا که زندگی میکردی پرت میکند به بیرون و حالا خر بیار باقالی بار کن !!
سراسر داستانش درد داشت ! درد! درد! درد! 
اون از کتاب (( بادبادک باز )) که درد زندگی افغان را داشت و این از کتاب ((راضیه بیگم)) که درد مردم پاکستان ...
کتاب فقط به دخترک خلاصه نمی شود ... شخصیتهای متفاوتی داد که هر کدام برای خودشان داستانی داشتند ...

       هنوز      

   دامنه دارد  

هنوز که هنوز است

   درد  

  دامنه دارد .

40 قانون عشق

ملت عشق


به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش
یا بیرونش هستی، در حسرتش… 


در طول خواندن این کتاب علاوه بر متنی که درگیرم کرد ناخوداگاه ذهنم مشغول شخصیت نویسنده اش بود !

قوه ی تخیل نویسنده به کنار ولی اینکه چه جوری اینقدر زیبا ایات قران ،مذهب و عرفان و مسیح و  .... را در ذهنش هجی کرده وموفق شده یه همچین کتابی بنویسه برایم عجیب بود!

به نظرم یک کتاب معمولی نبود و خیلی ساده نباید از ان گذشت! 

تو در این کتاب تحلیل تعدادی  از ایات قران ،عشق ، عرفان، سالک منشی و درویشی را خواهی خواند !


(( قرآن را می توان در چهار سطح خواند. سـطح اول معـنای ظـاهـــری است. بعدی مـعـنـای  بـاطــــنـــی است. ســومـی بــطـــنِ بـــطـــن است. سطح چــهارم چنان عـــمــیق است که در وصـــف نـــمــی گـــنـجــد.))


کتاب ۴۰ قانون دارد که در خلال داستان برای تو یکی یکی  میگوید ،قوانینی که میدانیم و نویسنده تلاش میکند تو ان قانون را با زاویه ی دیگر ببینی ..

((قانون نهم :  صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می کشند و هضم می کنند. می دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.))

بیشتر از این از کتاب نخواهم گفت ، این کتاب را باید بارها و بارها بخوانم ، رمان و داستانش به کنار ، جملاتی و قوانینی که به زیبایی به فارسی ترجمه شده اند حرفها دارند که بی انصافیست ساده از انها گذشت ...

ممنونم از ریحانه ی عزیزم برای معرفی این کتاب ، بی نظیر بود این کتاب ...


دمش گرم

سقط جنین



تو خونه تنها بودم که این کتاب میخوندم !! دست گذاشته بودم رو دلم تا میتونستم از دستش ریسه میرفتم !

حس میکردم با یه نویسنده ی دیوانه سر و کار دارم !

نویسنده ای که خودش زده به لودگی و هرچی میرسه میگه ولی در اوج لودگی داستانش درس داشتن !!

اصلا این اسدالله کارش درسته !!!

خیلی کتابش دوست داشتم !

داستان به داستانِ و برخلاف تصور اصلا یه رمان دنبال داری نیست..

نویسنده از تجربیات خودش گفته که از روی صداقتِ و از این رو برایم ارزش خاصی داشت ...

 

فقط اسمش جذاب بود !!

لبخند مسیح


این دومین کتابی بود که از سارا جان خواندم و بدون هیچ خصومت شخصیتی دوست دارم در یه جمله و بدون مبالغه بگم که ((اصلا از این کتاب خوشم نیامد :| )) ...البته به خاطر این نظر تند و صریحم از ایشون عذرخواهی میکنم...

یه دختری تو این داستان هست که مثلا هرجا میره انگار بهش پیشنهاد بیشرمانه داده میشه و بعد جالب اینجاست که تو ماشین هر غریبه ای هم که میرسه راه به راه سوار میشه  و تازه دو قورتومیشم باقیِ!!!

و دیگه اینکه داستان به شکل نچندان نچسبی من بابِ دین و مذهبِ !! 

تهشم یه پسر از خارجِ پا میشه میاد ایران و این دختر خانم بنا به دلایلی جواب رد میده !

و خلاصه که کتاب قبلی که از ایشون خوندم بهتر بود !!

به هر حال دستشون درد نکنه !!


اولین تجربه ی مسابقات کشوری

دوست دارم قبل از هر چیزی یه تشکر ویژه داشته باشم از خدای مهربون و خوبم که باز روسفیدمون کرد و تونستیم بار دیگر برای اولین بارها افتخاری عجیب غریب دیگه ای برای شهرمون بیاریم ...

خدایا از اینکه اینقدر هوامون داری ازت ممنونم و شکر و شکر و شکر که اینقدر همیشه دلگرممون میکنی ...

عرضم به حضورتون که چهارشنبه ساعت 4 صبح با تعداد 31 نفر از اعضای تیم راهی پایتخت شدیم برای مسابقات سبکی کشوریمون که از این 31 نفر 13 نفر از اعضای تیم من و شریک بودند ...بچه های قد و نیم قدی که دنبال سر خودمون کشون کشون تو قطار و مترو و خوابگاه این ور اون ور کشوندیم ..بچه هایی که یهو یا دلشون درد میگرفت یا دندونشون یا پاشون یا گشنشون میشد یا خسته میشدن و یا دلتنگ و چقدر بچه داری و عیال باری با این حجم کار سختی بود و اصلا فکرشم نمیکردم یک روزی تا این حد مسیولیت پذیر بشم که به خاطر چند عدد الف بچه یه کوه رو صد دفعه برای شیکمشون بالا پایین کنم ویا اینقدر برام مهم باشن که به خاطر باخت کوچیکترین عضوممون بزنم زیر گریه و نتونم خودم کنترل کنم و بچه ها مثل پروانه دورم بگردن که سنسی چرا دلخورین یا چرا اینقدر ناراحتین و من نتونم بگم که باختتون ما رو میشکنه و شما صدای این شکسته شدن نمی شنوین ...

بچه هامون گل کاشتن و البته شانس هم داشتن و خدا خیلی هوای هممون داشت ... از 11 نفر از بچه هامون 10 تاشون دسته پر برگشتن ..با مدال های رنگ وارنگی که دلچسب بود و هرچقدر شاکر خدا باشیم که در اولین تجربه ی ورزشی تا این حد سربلندمون کرد کم و کم و کم ...

خانواده ها عجیب شوکه بودند و تعجب کرده بودند که بچه ها تا این حد دسته پر برگشتند و این بود که وقی گفتم باید با دسته گل بیاین دنبال بچه هاتون همشون هماهنگ شدن و با دسته گلهای خوشگل به استقبالمون اومدن و کلی ذوق مرگمون کردن و لذت بردیم ...

اینگه تو چشات زل بزنن و از خوبیهات یا مهربونیات بگن باید شاکر خدا بود که اینقدر بهت عزت میده که بچه ها یه همچین حسی بهت داشته باشن ...

اینکه یکی بیاد سرت داد هوار بزن و بهت انگ بی ادبی بزنه هم باید بزاری کنج دلت و تحمل کنی سعی کنی به چشم یک تجربه نگاش کنی و تا یادت اومد به طرف مقابلت که خیر سرش پسر استاد بزرگ بود فش بدی تا یکذره دلت خنک شه ... !!


تجربه ی خیلی خوبی بود و نتیجه ها دلگرمی خوبی بودند که هرچقدر شاکر خداوند باشیم کم و خدایا ممنونم به خاطر این سفر پر تجربه ای که داشتم و برامون رقم زدی ...

بخشی از یک سفر

بعد از 14 روز سفری که فقط به نیت شفا رفته بودم برگشتم به شهرم و نیومده درگیر حواشی ورزشی و تمرینات بچه ها شدم و رمقی برای انجام کارای دیگه بهم نداده خودمم که هزار ماشالله تا بیام بجنبم روز تموم شده ....
مزه ی شیرین شریک داشتن این روزا به اوج خودش رسیده ، مهدیه ی عزیزم اولین شریکی که با هم کلی تفاوت روحیه داریم و در کنار هم سعی میکنیم کارا رو پیش ببریم البته این وسط هردفعه یکیمون کوتاه میاد ... اینقدر این روزا از داشتن شریک و نحوه ی مچ شدن با او  درس میگیرم و لذت میبرم که خستگی فکری و جسمی رو از تنم در میکن !! البته این خاطر نشان کنم که اختلاف سلیقه ها هست ، ناراحتی های سطحی که الکی الکی پیش میاد و مهم اون تفاهمی که در انتهاش باید داشته باشی ...
چقدر شریک داشتن شیرین و چقدر خوبه که بدونی دوتایی کنار هم و دست به دست هم برای یک هدف میرین جلو ...
خدایا ممنونم به خاطر این شریک دلسوز و مهربون و صادقم  ...خدایا واقعا ازت ممنونم و هرچقدر سپاست گویم کمِ...
اندراحوالات سفر هم بگویم که کل سفرمان خلاصه شد به مسیر رفت و برگشت از خانه به حرم امام رضا ، حرم امام رضا به خانه ؛ همین و بس !
البته این وسطا یه چند روزی هم به زادگاهم رفتم و هوای خنک زادگاهم که صبحا بالا پشت بوم خانه مامانیا حالمان را دگرگونی نمود !
یک روز هم به دعوت خاله  فریبای عزیزم کوه سنگی رفتیم و خاله جان مارا تا انتهای قبور شهدای گمنام بردن ، که ان هم جوانان خوش بر ریش دار مشهدی عزیز زیراندازی انداخته بودند و زیارت عاشورایی خواندند و خلاصه فضا را کاملا معنوی کردن و چقدر خوب بود که ون گشت ارشاد خراب شده نبود که به حجابت گیر بده و حالت بگیر ، اصلا برادرای ریشو با آن قد هیبتشان که خدایی ترسناک بود در حال هوای خودشان بودند کار به کار هیچکس نداشتند دم تک به تکشون گرم و دست خدا به همراشون ...


قهرمانانِ کوچک ...

یک ماه مبارک رمضان ، من بودمُ الناز ، الناز بود با من !!
باشگاهی که هیچکی نمی اومد و من به جای اینکه دلخور شم خوشحال خندان میگفتم اخ جون وقت دارم با الناز خصوصی کار کنم !
روی قدرت ، سرعت ، پرش ، تعادلش کار کردم و از نتیجه ی کارم وقتی مهدیه گفت الناز اوکی راضی شدم !
وقت گذاشتم و لذت می بردم از این وقتی که برای شاگرد کوچولوهای دوست داشتنیم میزاشتم !
محدثه ، شاگرد ارشدم ، فامیل دوست داشتنیم ، قدر کاتای باشگاهم که درست شبیه خودم کاتاش میزنه ،دیگر شاگردی بود که براش زمان گذاشتم و سعی کردم تمام اون خلاهایی که مانع پیشرفت من شد براش برطرف کنم تا بتونه نهایت استفاده رو از استعدادش ببره ومثل نگین در مسابقات کاتا بدرخشه ! از تمرینات بدن سازیش گرفته تا تعادلی و پرش و ....
بعد از ماه مبارک رمضان ، تو همین تایم کوتاه بچه ها برگشتن ، یکی یکی برگشتن ، بهشون حق میدادم که با توجه به تایم باشگاه و اون گرمای طاقت فرسا و روزه هایی که میگرفتن از تمرین فرار کنن..
بچهها اومدن شروع کردیم به تمرین کردن ، تغیر رویه داده بودم ، ادای سنسی ارشدم در می اوردم ، برنامه نوشتم و چسبوندم به دیوار ، بچه ها تکلیف خودشون میدونستن ، تمرنات بدن سازیشون پدرشون در می آورد ولی راضی بودن و تمرین می کردن ... عرق میریختن و شیطنت می کردن !
جمعه ای که گذشت اولین دوره از مسابقات کاتاشون در سال ۹۶ دادن ، سوتی های وحشتناکی که بارها و بارها تذکر داده بودم باز تکرار کردن ولی با وجود تمام سوتی هاشون تونستن جواب تمام تلاشایی که در حقشون کردیم بدن ! مخصوصا الناز کوچولوی عزیزم که از اول تا به اخر کنارش بودم و کوچش می کردم ... انگار هیچ شاگرد دیگه ای جز الناز ندارم ...
برای اولین بار بود که بعد از مسابقات با بچه ها برخورد میکردم ...
فاطمه رو که بعد مسابقه با سوتی وحشتناکی که داد   با غیظ و اخم نشوندم یه جا و گفتم حرف نزن تا برگردم و او زد زیر گریه ..
میشگونی که از یاسمن گرفتم و طبق معمول با خونسردی خودش یه لبخند نثارم کرد ...
و .....
در کنار شاگردام کوچولوهای دوست داشتنی دیگه ای هم بودن که ازم کمک میخواستن ... نمیدونم چی فکر می کردن با خودشون ولی همین که با من احساس راحتی میکردن و به عنوان مربی حریف نگام نمیکردن برام کفایت می کرد ...
بچه ها دیروز با مقامایی که اوردن گل کاشتن برامون ...
محدثه اینقدر کاتاشُ فوق العاده زد که افاق که مسیول برگزاری مسابقات بود شک کرده بود که رده کمربندی محدثه رو پایین اعلام کردیم و تا باصدای بلند از خودش نپرسید و محدثه جواب نداد باور نکرد و چقدر به خاطر این سو ضن مهدیه دلخور شد ...
باشگاه شهید نصیری با اینکه کوچیک بود ولی فضای بیرونیش عالی بود برای عکس گرفتن و تا تونستیم دلی از عذا در اوردیم و این عکسی که محدثه گوشه ی پروفایلش به عنوان تشکر برامون گذاشته ...





الناز ، زهرا ، محدثه و فاطمه ها --> اول
ریحانه ، مبینا ، یاسمن --> سوم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همین چند لحظه پیش موقع تایب این پست ، حانیه ازم پرسید جلسه ی اول چی به شاگرداتون یاد میدین ...
منم براش هر اونچه که می دونستم توضیح دادم ...
ازم تشکر کرد و گفت جلسه ی دوم بعدا ازت میپرسم ..
یادم اومد روزایی که مهدیه با دلی صبر به من میگفت چی به شاگردا توضیح بدی و یاد بدی ...
نکات ریز تکنیکا و مراحل اموزشی بچه ها رو یکی یکی شفاف و با اجرا برام توضیح می داد ...
و من چقدر این روزها رو مدیون صبر و ارایه ی تجربه های مهدیه ی عزیزمم ...
از خدای خودم بسیار سپاس گزارم که در ابتدایی ترین تجربه ی باشگاهی و مربی گریم رفیقی چون تورو سر راه من قرار داد ...
خدایا سپاس به خاطر این روزها ، شاگردهایم و شریک دلسوز و صادقم ...


همه چیز از یک خیال پردازی شروع می شود !




بله ایشون خوندم ...
خانم گیل لیندن فیلد این کتاب نوشته بودند
جملات بزرگان و پیشنهاداتی که در کتاب امده بود بسیار خوب بودند !
ولی صادقانه بگم که موقع خوندن کتاب منتظر بودم هرچه سریعتر به انتهاش برسم !
میگن هرکتابی ارزش یک بار خوندن دارِ لابد راست میگن !
برای اشنایی با ایشون میتونین کلیک بفرمایید
این داستان کلیک کردن انتهای پستم نشان از گشادی بیش از اندازه ی این روزهای من می باشد !
باتشکرات فراوان ...
۱۰.تیر.۹۶

بلندی های بادگیر




بلاخره بعد عمری رمانی خوندم که عجیب به دلم نشست !!

حسی که موقع خوندن این کتاب داشتم در رمان زیبای صد سال تنهایی تجربه کرده بودم ....

اتصال نوشته ها ، ربط دادن گذشته و اینده ی شخصیت های داستان ، احساساتی که در رمان منتقل میشد ، هنر و مهارت نویسنده و صد البته مترجم نشون میداد ....

میگن رمان عشقولانست ولی من اعتراف میکنم که اینقدر غرق داستان و جذابیت سبک نوشتن نویسنده بودم که متوجه نهایت عشق داستان نشدم ...

کینه توزی پسر کوچولوی داستان که صبر حوصله و سکوت بچگیش تبدیل شد به یک کینه و وقتی به قدرت رسید از تک به تک اون بی احترامی هایی که نسبت به او شد انتقام گرفت ،نکته ی شاخ تربیتی و برخوردی داستان بود ...

انتخاب غلط همسر و نادیده گرفتن عشق مطلقش و معیارهای دیگه باعث بیماری و مرگ دستی دستی خودش شد و نشون می داد زندگی بدون عشق چقدر گس و بی مزست !!

و خلاصه کلی نکته داشت این داستان که از خوندنش نهایت لذت برم ...

برای خواندن خلاصه و نقد حرفه ای تر این رمان زیبا به کلیک فرمایید :‌)

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan