- شنبه ۱۱ آذر ۹۶ , ۲۱:۱۴
دیروز تو نوت موبایلم نوشتم :
علاقه ای ندارم کم بیارم ، به معجزاتش ایمان دارم پس تا اخرین لحظه می ایستم !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطمه ساعت ۴ زنگ زد ...
+ نرگس دوتا خبر خوب برات دارم ....
- بگووو فاطمه ، تا ۶ صبح بیدار بودم داشتم میخوندم ، واقعا دیگه اعصاب برام نمونده لطفا بگو
+ باشه باشه اولیش میگم ، امشب میام پیشت میمونم، مامانم زنگت میزنه و ....
- وااااای واقعاااااا ؟ مرررسی پس منتظرتم ....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصور اینکه صبح با فاطمه میرم دانشگاه یا تا خود شب با فاطمه میخونم و یا اینکه عمرا فردا به خاطره ی سابقه ی خرابم ترس از خواب موندن داشته باشم ذوقی بر دلم افزود که با دم نداشتم گردو میشکوندم ، یه خورشت قرمه سبزی بار گذاشتم (انتقال خورشت اماده از فریز به ماهیتابه و باز شدن یخش ،در همین حد !)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطمه امد ، پالتوش در نیاورده با عجله گفت نرگس خبر دومم اینکه :
تو اتاق استاد بودیم با ۳ تا دیگه از بچه ها و ..........
ادامه ی خبر دوم همان معجزه ای بود که بر نوت موبایلم به آن اشاره کردم ...حیف قابل بیان نیست انشالله بعد ترم خواهم گفت !!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نکته ی این پست :
برای ناامید شدن زود است ...
تسلیم نشووو ...
به معجزاتش ایمان داشته باش ...
تو فقط تلاشت را بکن ، همین !
- سه شنبه ۷ آذر ۹۶ , ۱۷:۰۹


- جمعه ۳ آذر ۹۶ , ۱۷:۲۵
دوست دارم قبل از هر چیزی یه تشکر ویژه داشته باشم از خدای مهربون و خوبم که باز روسفیدمون کرد و تونستیم بار دیگر برای اولین بارها افتخاری عجیب غریب دیگه ای برای شهرمون بیاریم ...
خدایا از اینکه اینقدر هوامون داری ازت ممنونم و شکر و شکر و شکر که اینقدر همیشه دلگرممون میکنی ...
عرضم به حضورتون که چهارشنبه ساعت 4 صبح با تعداد 31 نفر از اعضای تیم راهی پایتخت شدیم برای مسابقات سبکی کشوریمون که از این 31 نفر 13 نفر از اعضای تیم من و شریک بودند ...بچه های قد و نیم قدی که دنبال سر خودمون کشون کشون تو قطار و مترو و خوابگاه این ور اون ور کشوندیم ..بچه هایی که یهو یا دلشون درد میگرفت یا دندونشون یا پاشون یا گشنشون میشد یا خسته میشدن و یا دلتنگ و چقدر بچه داری و عیال باری با این حجم کار سختی بود و اصلا فکرشم نمیکردم یک روزی تا این حد مسیولیت پذیر بشم که به خاطر چند عدد الف بچه یه کوه رو صد دفعه برای شیکمشون بالا پایین کنم ویا اینقدر برام مهم باشن که به خاطر باخت کوچیکترین عضوممون بزنم زیر گریه و نتونم خودم کنترل کنم و بچه ها مثل پروانه دورم بگردن که سنسی چرا دلخورین یا چرا اینقدر ناراحتین و من نتونم بگم که باختتون ما رو میشکنه و شما صدای این شکسته شدن نمی شنوین ...
بچه هامون گل کاشتن و البته شانس هم داشتن و خدا خیلی هوای هممون داشت ... از 11 نفر از بچه هامون 10 تاشون دسته پر برگشتن ..با مدال های رنگ وارنگی که دلچسب بود و هرچقدر شاکر خدا باشیم که در اولین تجربه ی ورزشی تا این حد سربلندمون کرد کم و کم و کم ...
خانواده ها عجیب شوکه بودند و تعجب کرده بودند که بچه ها تا این حد دسته پر برگشتند و این بود که وقی گفتم باید با دسته گل بیاین دنبال بچه هاتون همشون هماهنگ شدن و با دسته گلهای خوشگل به استقبالمون اومدن و کلی ذوق مرگمون کردن و لذت بردیم ...
اینگه تو چشات زل بزنن و از خوبیهات یا مهربونیات بگن باید شاکر خدا بود که اینقدر بهت عزت میده که بچه ها یه همچین حسی بهت داشته باشن ...
اینکه یکی بیاد سرت داد هوار بزن و بهت انگ بی ادبی بزنه هم باید بزاری کنج دلت و تحمل کنی سعی کنی به چشم یک تجربه نگاش کنی و تا یادت اومد به طرف مقابلت که خیر سرش پسر استاد بزرگ بود فش بدی تا یکذره دلت خنک شه ... !!
تجربه ی خیلی خوبی بود و نتیجه ها دلگرمی خوبی بودند که هرچقدر شاکر خداوند باشیم کم و خدایا ممنونم به خاطر این سفر پر تجربه ای که داشتم و برامون رقم زدی ...
- دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶ , ۱۳:۲۶
مزه ی شیرین شریک داشتن این روزا به اوج خودش رسیده ، مهدیه ی عزیزم اولین شریکی که با هم کلی تفاوت روحیه داریم و در کنار هم سعی میکنیم کارا رو پیش ببریم البته این وسط هردفعه یکیمون کوتاه میاد ... اینقدر این روزا از داشتن شریک و نحوه ی مچ شدن با او درس میگیرم و لذت میبرم که خستگی فکری و جسمی رو از تنم در میکن !! البته این خاطر نشان کنم که اختلاف سلیقه ها هست ، ناراحتی های سطحی که الکی الکی پیش میاد و مهم اون تفاهمی که در انتهاش باید داشته باشی ...
چقدر شریک داشتن شیرین و چقدر خوبه که بدونی دوتایی کنار هم و دست به دست هم برای یک هدف میرین جلو ...
خدایا ممنونم به خاطر این شریک دلسوز و مهربون و صادقم ...خدایا واقعا ازت ممنونم و هرچقدر سپاست گویم کمِ...
اندراحوالات سفر هم بگویم که کل سفرمان خلاصه شد به مسیر رفت و برگشت از خانه به حرم امام رضا ، حرم امام رضا به خانه ؛ همین و بس !
البته این وسطا یه چند روزی هم به زادگاهم رفتم و هوای خنک زادگاهم که صبحا بالا پشت بوم خانه مامانیا حالمان را دگرگونی نمود !
یک روز هم به دعوت خاله فریبای عزیزم کوه سنگی رفتیم و خاله جان مارا تا انتهای قبور شهدای گمنام بردن ، که ان هم جوانان خوش بر ریش دار مشهدی عزیز زیراندازی انداخته بودند و زیارت عاشورایی خواندند و خلاصه فضا را کاملا معنوی کردن و چقدر خوب بود که ون گشت ارشاد خراب شده نبود که به حجابت گیر بده و حالت بگیر ، اصلا برادرای ریشو با آن قد هیبتشان که خدایی ترسناک بود در حال هوای خودشان بودند کار به کار هیچکس نداشتند دم تک به تکشون گرم و دست خدا به همراشون ...
- پنجشنبه ۵ مرداد ۹۶ , ۲۲:۵۲
دو شبی میشه که جلسه های قران میرم.. نه اینکه اونجا گوش به ایات و تلاوتهای قرانی بدم و یه ثوابی به کوله پشتی اخرتم ارسال کنم ..نهه !! فامیلا ایراد گرفتن که چرا نیستی؟! چرا کمت پیداست ؟! چرا سایت سنگین شده ؟! و یه سری دیگه از نکته های ریز درشت این داستان !
سال ها پیش ...وقتی دخترای فامیل ازدواج نکرده بودند ..جلسه های قران جلسه بود... وقتایی که با پروین و مهدیه و ..میشستیم کرم ریزی وسط قران و صدای بزرگترا رو در می آوردیم لذت خاص خودش داشت ! اون سالا مادر چند بار به خاطر این شیطنتا تنبیهم کرد و چند شبی رو از جلسه رفتن محرومم کرد !
حالا ۴ الی ۵ سال از اون روزای جلسه ای میگذره و تک به تک اون دخترای بازیگوشی که نظم جلسه رو با سر صداشون بهم میریختن ازدواج کردن ، مادر شدن و سر یه کوچولو و یا حتی تا دو تا هم دیده شده که دارن و سرگرمن ! بین اون ها فقط منم که ازدواج نکردم و یه جورایی همچنان تک و تنها برای خودم یکه تازی میکنم !
این روزا حتی از خودمم خسته ام ! می گن خواب خواب میاره ولی احساس میکنم این مورد برای همه چیز صادق ...مثلا باید بگیم تنبلی، تنبلی میاره ! شایدم از خاصیت های ماه مبارک و سخت گیری بی مورد میکنم برای خودم ! ....
اینم اخرین کتابی که این روزا خوندم ! کتابی از رابرت کیوساکی که در رابطه با بازاریابی شبکه ای بود و دید منفی که به این نوع کسب کار داشتم ازم رفع کرد ولی همچنان در برابرش مقاومت میکنم ...همچناااااااان!!!
- يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶ , ۱۱:۳۵
این متن ارسالی به گروه های کتابخوانیست که ترجیحا در این وب به ثبت رسانیدم ...
سلام به همه ی شما دوستان کتاب خوان ...
امروز به شکل کاملا تصادفی کتاب های کودکیم را بالا پایین میکردم که ناخواسته برخوردم به یک یادگاری دوست داشتنی از آن دوران...
از آن یادگاریهایِ باکلاسی که با دیدنشان ته دلت قند آب می شود و نیش خنده ات تا بناگوش باز ..ِبی ربط به گروه ندیدم و خواستم شما را با این خاطره شریک کنم شاید پیشنهادی ناب شود برای هدیه به کوچولوهای اطرافتان ...
یک روز از روزهای پایانی دوره ی اول ابتدایی ..وقتی تازه با سواد شده بودم ... دایی جان محمدقاسمم که در آن دوران دانشجوی برق بودند با کیف سامسونت بزرگی از دیار امام رضا قدم رنجه فرمودند منزلمان....
آن روز دایی جان کیف سامسونتش را به پدرم داد و پدرجانم آن را باز کرد ...کیف دایی جان برعکس همیشه از ورقه هایی خط خوله شده, خودکاری شده ,و نقاشی های بیریخت و عجیب غریب پر نبود بلکه پر بود از کتاب و من دیدم که پدرم ژستی گرفت و اولین کتاب را برداشت و چند برگی را ورق زد و به کناری گذاشت ... کتاب بعد و کتاب بعد به همین منوال گذشت ...کیف پر بود از کتابهای رنگارنگ , کوچک بزرگی که قرار بودند از کودکی تا نوجوانی همرایم باشند ...بعد از تفحص پدر جان و صحبتهای کوتاه با دایی جانمان کیف را به من تحویل دادن و گفتن این کتابها را ببر و در اتاقت بگذار و من بودم و آن چشم های از حدقه در آمده که این همه کتاب به چه کارِ من آید .... دایی جانم در کنار آن همه کتاب مهر و استمپی ضمیمه اش کرد و گفت ((این هم هدیه ی کوچکِ من)) ...
آن کیف سنگین و مهر را برداشتم و به گوشه ی از اتاقم خزیدم و اولین کاری که با آن همه کتاب کردم آن بود که اول اخر همه ی صفحاتشان را مزین بر مهر شخصی ام کردم ..خرده نگیرین بر ان کودک 7 ساله که دیگر شعورش بیشتر از این قد نمی داد تا با کتابهایش مهربانتر برخورد کند ... حالا بعد از گذر سالها وقتی کتاب های دوران کودکی ام را باز میکنم با این عکسی که برایتان فرستاده ام مواجه میشوم و چه بگویم از آن همه لذتی که در تنهایی های کودکانه با کتابهایی سپری شد که نام نشانم بر انها بود و پی بندش حس مالکیت مطلق و هویتی که آن مهر برایم میساخت...
و حال به دایی جانم میگویم هدیه ات نه تنها کوچک نبود بلکه آنقدر بزرگ و بزرگ بود که وسعتش را در کلمه نتوان جای داد ....
و شما دوستان عزیزم از این هدیه های کوچک و هرچند بزرگ را به کوچولوهای اطرافتان در کنار کتاب هدیه دهید... مطمینا فردا روزی مثل من وسعت و بزرگیِ هدیه ی شما را درک خواهند کرد ..فقط بی زحمت نحوه ی استفاده ی صحیح را نیز به انها یاد دهید ... قطعا آن کودکان بزرگ خواهند شد و به وجود اشخاص فرهیخته ای چون شما افتخار خواهند کرد ..
و در انتها ...دایی جانم برای این خاطره سازی ات از تو ممنونم و شاکرم خدای خود را از وجود پر مهر و فرهیخته ات 🙏
- سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶ , ۰۰:۲۲
کوچولوی نازنینم حق داشت که به جای تسلیت واژه ی تهنیت به کار ببرد ... هنوز ۳ روز از تبریک های سال نو نگذشته بود که تسلیت جایش را گرفت !
هنوز لباس های رنگ رنگی نوروزی به تن بچه ها جا نکرده بود که لباس مشکی ها را در آوردیم و پوشیدیم !
او رفت !!
او ... مخاطب سوم شخص مونثی میباشد که تقربیا ۵ الی ۶ سال از من کوچکتر بود ! مخاطب سوم شخص ما ، نامش نسرین بود ، تازه فارغ شده بود از درس و ۶ ماهی بود که به خانه ی بختش رفته بود !
آخرین باری که دیدم منت خواهرش را میکشید که دیگر باردار نشود !! بعد که خواهر زاده اش لباسش را نه به مادرش بلکه به خاله نسرینش داد که بپوشاندش تازه متوجه ی التماس هایش شدم ! خاله بود ولی در همین مدت کم خاله بازی اش مادری کرد و رفت !
آخرین بار که دیدمش ، از تخته خواب جهازش میگفت که پدر زانوی خود و همسرش را در آورده بود ..میخندید و میگفت : یه تیکه زانوی من و همسرم به عادت این تخت خواب سیاه است !
آخرین باری که او را دیدم اینقدر ما را خنداند که خدا داند ! همیشه همین گونه بود ! میخندید و شاد بود ! شوخ بود ! درس خوان بود ! به قول مادرش تازه داشت از درس فارغ میشد که فارغ فارغ شد !
نسرین امروز ساعت ۴ از پیش ما رفت ! رفتنش مثل یک خواب پریشانی میماند و در انتظارم که بیدارم کنن!!
خواهرش شکه بود !! مادرش هم در پی کسی بود که فرزندش را به او پس بدهند ! پدرش را که دیدم گرد پیری بر صورتش ریخته بودند !
نسرین تو میدانستی رفتنت و جای خالیت چه بر سر خانواده ات میاورد که اینگونه گفتی از مرگ هراسی نداری ؟!
خدا رحمتت کند نسرینم
- پنجشنبه ۳ فروردين ۹۶ , ۱۸:۰۹
- جمعه ۲۹ بهمن ۹۵ , ۱۵:۵۷
اهای خانم اپراتوری که با لحن بی تفاوتی میگویی(( مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد )) لطفا هر طور شده مشترک را پیدا کن و تولدش را تبریک بگو ... آخر هر سال او به من و من به او تبریک میگفتم حتی اگر خانواده هایمان فراموش میکردن ما همدیگر را فراموش نمی کردیم .. به او بگو نرگس که روزگاری خاطراتی را برایش ساخته است منتظر شنیدن صدایش است و این همه دوری و فاصله و رفتن در لاکش را درک نمی کند و بگو برای صحبت با او دل تنگ شده ام بگو روزگاری او تنها کسی بود که خطاب میشد آجی ! و تنها کسی بود رازهای درگوشی ام را میشنید و محرم تک به تکشان بود ...
از او بپرس این همه فاصله از برای چه ؟
دلم برای کافیشاپ رفتن هایمان تنگ شده است ... یادت است آن روز که رفته بودیم شیرموز خوری ..دیدیم پول همرایمان نیست ... از اول تا اخر شیر موز خوری هی فکر میکردیم و هی حرف میزدیم که چه خاکی تو سرمان بریزیم ! و در نهایت تصمیم گرفتیم طی بکشیم ؟
آباج بیست سالگیِ من را پرنگ کرده بودی و الان نیستی ... دلم برای حرف زدنهای یواشکی نصف شب با هنسفری و کامپیوتر و یاهو تنگ شده است ... صبح تا شبمان را میدانستیم حتی تعداد رفت برگشت های دستشویی هایمان را !
چه کسی باعث این همه فاصله بین من و تو شد ؟ حتی اگر خودمان هم باشیم از این اشتباه نمیگذرم !
آباج یادت است قبل از امتحان سیستم عامل ، آن صبح سرد و استرس و یخبندان صبح ، من و تو چه شیک در دستشویی دانشگاه جیغ زدیم و ریلکس بیرون زدیم و دیگران چه چپی ما را نگاه میکردن ؟
- جمعه ۲۲ بهمن ۹۵ , ۱۸:۵۳

اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..
به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می کنند ، دوری کنی..
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحت اندیشی بروی..
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
خرداد ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۵ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۷ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۹ )