دنیای نرگس بانو

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود ....

به درک که مثل سالهای قبل این درد سر لعنتی مانع از روزه شدنم میشه !!!  4/ تیر / 94


این دقیقا یدونه جمله ی ثبت شده از اولین پستم در این وبلاگ بود !!! جملاتی که از شدت عصبانیت اینجانب بر روی اسکرین تایپ شدن و همچنان به حول و قوه ی خود باقی مانده اند !!

تو این مدت یه سردرد الکی همه ی توانم میگرفت برای روزه گرفتن یا  برای نشستن های طولانی مدت سر کلاس های آزمایشگاهی حتی برای درس خوندنای طولانی !! 

این سردرد حکم بی چون چرا صادر کرده بود که دقیقه به دقیقه خودم تغذیه کنم و مرتب آب بخورم !!! تو این مدتم شکلات رفیق فابم شده بود 

شروع رمضون امسال با این سردرد به فکر روزه گرفتنم نبودم ، تا دقیقه های آخرم حتی وقتی شاگردم پرسید سنسی روزه پیشواز رفتین گفتم من واجبش  نمیگیرم چه به مستحبش !!

دیشب تا صبح بیدار بودم ، به خودم گفتم حالا که از روزه گرفتن و مهمونی ماه خدا محرومم حدالقل سحرش بیدار بمونم یه نماز شب دلچسب بخونم !!

نمیدونم چی شد که سر میز سحری که مادرجون تنها نشسته بود بشقاب داداشُ برداشتم شروع کردم به خوردن و وقتی مادرجون پرسید که روزه میگیری ؟ گفتم : آره روزه میگیرم ولی کله گنجشکی چون مطمینم به ساعت 1 نکشیده سردرد پدرم در میاره !!!

محاسباتم اشتباه از آب در اومد !! سردرد نگرفتم !! روزه گرفتم !! بعد از سالهای دور بلاخره موفق شدم روزه بگیرم بدون هیچ درد و ناراحتی !!  فقط منِ شکمو گشنم شده بود ! حتی تشنمم نبود فقط گشنه !! 

حالم عالیه !! احساس خوبی دارم !! حسی شبیه یک معجزه برای سلامتی و روح روان خودم !! یه احساس قدرت برای یک اراده !!!

خواستم تو این پستم از خدا تشکر کنم !! از اینکه دعام مستجاب کرد ! از اینکه بهم توانایی داد ! از اینکه صدام شنید !!

خدایا ممنونم ! ممنونم ! ممنونم ...

حاضر نیستم بقیه روزهای عمرم را به یک نیمکت سنگی به دیوار خیره بمانم ...

بلاخره بعد مدتها تونستم یه کتاب دیگه هم بخونم ، کتابی ارزشمند از ژوزه جون خودمون ، خدا رحمتش کنه ، نوشته هاش دوست دارم ، این پیرمرد کمونیست که نوشته هاش عمیقِ جزو نویسنده هاییست که من بسیار بسیار میدوستمش ، شاید این کتاب بخونین زیاد جذبتون نکنه ولی من ازتون میخوام که براش زمان زیادی بزارین و با دقت بخونینش چون مطمینا به فکر در مورد زندگی پیش روتون وادار میکنه !!



و این هم بریده های این کتاب دوست داشتنی :




+" می گویند هر فردی مثل یک جزیره است . ولی این درست نیست . هر فردی مثل یک سکوت است . بله ، یک سکوت . هر کس باید به سکوت خود بچسبد و آن را حفظ کند ."


+" غصه ها و دلتنگی ها را کنار بگذاریم ، چون تنها به خودمان زیان می رساند و باعث عقب ماندگی می شود . پیشرفت در همه جا بی وقفه ادامه دارد و لازم است ما هم با آن همراه شویم . وای بر کسانی که از ترس نگرانی های احتمالی آینده ، در کنار راه بنشینند و برای گذشته ای گریه کنند که هرگز بهتر از حال حاضر نبوده است ."


+ ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم.

این کار، بهتر از این است که زیر سایه‌اش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم.

در هر حال، باید به استقبال خطر رفت...!


 + موقعیت هایی در زندگی پیش می آید که انسان باید سکان کشتی خود را به دست جریان سرنوشت بسپارد؛ درست مثل این که قدرت مقابله در برابر امواج آن را ندارد؛ در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده. این موقعیت را تنها خود او درک می کند. ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است، غافل از این که هرگز آن کشتی چنین ناخدای استوار و محکمی نداشته..


 + یک راز، هر چقدر هم محرمانه باشد، مثل رمز گاوصندوق باز شدنی است و یکی از احتمالات درست در می آید، فقط زمان می برد و باید صبر داشت. یک حرف از این جا، یک حرف از آن جا، درست مثل شکاف هایی است که در دیوار ایجاد می شود. 


+

خوشبختانه کتاب ها همیشه وجود دارند. ما می توانیم آن ها را در قفسه ها و صندوق ها بگذاریم و فراموششان کنیم، آن ها را به دست بید و گرد و غبار بسپاریم و یا در زیرزمین ها مخفی سازیم و حتی سال به سال دستی هم رویشان نکشیم، ولی کتابها هیچ اهمیتی به این کارها نمی دهند، به آرامی صبر می کنند و بسته می مانند تا مطالبی را که در خود دارند، از دست ندهند


زمان همه چیز را حل می کند ولی عمر ما کفاف نمی دهد که این را به چشم ببینیم و آزمایش کنیم.


+

 کسی که درختی می کارد، نمی داند که آیا روزی بر فراز آن حلق آویز خواهد شد یا نه


+

زمان مثل مسؤول برگزاری مراسمی است که هر کس را جای خودش می نشاند


+

لازم است بدانیم که در مسیر طولانی دریای زندگی، انحراف کوچک از راه اصلی که برای یک نفر می تواند به خوشبختی منجر شود، ممکن است برای دیگری برخورد با طوفانی کشنده باشد. در این دریا همه چیز بستگی به دکل کشتی و وضعیت بادبان ها دارد.


+

 واقعا افراد اندکی اطلاع دارند که در هر انگشت دست یک هنرمند، مغز کوچکی وجود دارد. درون آن چیزی که ما آن را مغز می نامیم، با آن به دنیا می آییم و در جمجمه قرار دارد، هرگز چیزی جز مقاصد بی هوده، معمولی و مغشوش وجود ندارد. در واقع دست ها و انگشتان انسان همه کارها را انجام می دهد. مثلا اگر طرحی در مورد نقاشی، موسیقی، مجسمه سازی، ادبیات یا عروسک گلی در مغز انسان مجسم شود، تنها کاری که برای بیان خواسته اش انجام می دهد، فرمان دادن است. این عضو تنها می تواند فرامین را به دست ها صادر کند، ولی طوری وانمود می کند که انگار تنها کار لازم، همین بوده است


+

- من زندگی کرده ام، نگاه کرده ام، خوانده ام و احساس کرده ام.

- مگر با خواندن چه می شود؟

- با خواندن تقریبا همه چیز را می فهمی.

- من هم می خوانم.

- ولی یک نوع خواندن در همه ی موارد مناسب نیست. بلکه هر کدام نیاز به نوع خاصی از خواندن دارند. عده ای حتا یک عمر می خوانند. ولی هرگز از حد متن فراتر نمی روند. آن ها به صفحه می چسبند و نمی دانند که کلمات، همچون سنگهای بستر رودخانه برای رفتن به آن طرف رودخانه هستند. برای ما مهم رفتن به آن طرف رودخانه است.

دستتُ از رو زخمش بردار ....

بعضی وقتا یه دردایی هست تو زندگی که جز پذیرشش کار خاص دیگه ای نمیتونی بکنی !!

میپذری و با این درد کنار میای !!

رد میشی ، بزرگ میشی ، با این درد زندگی میکنی ، تو داری این درد به زور ضرب و هنر خودت فراموش میکنی و اون وقت یکی این وسط پیدا میشه که از سر دلسوزی یا مهربونی یا حالا هر دلیل خاصی که مبتونه داشته باشه  ، رد میشه و  اون درد به تو یاداوری میکنه ، دست میزاره رو اون زخم کهنه و فشار میده و تو دادت به آسمون بلند میشه...

این جور لحظه ها می مونی که با طرف مقابلت برخورد کنی یا نه؟ یا  اصلا  سکوت کنی و بزاری تا جایی که راه داره از فریاد درد کشیدن تو لذت ببره !

خواستم بگم بیایم با هم به رخ نکشیم دردایی که به ظاهر داریم....

به رخ نکشیم ایراداتی که در اصل نمیشه درست کرد !

اینکه فلانی بچه نداره ، دماغش گندست ، چاق ، دراز بدقوارست ، باباش فلان ، مامانش فلان ، خانوادش فلانن ، ازدواج نکرده ، طلاق گرفته ، درسش تموم نشده و .... 

این دردا دردایی نیستن که رد بشیم از طرف مقابل و دستمون محکم بزاریم رو زخمشون که فریاد بزنن !

بیایم به این زخم های هم کار نداشته باشیم ... 

بیایم و تلاش کنیم این زخما رو برای هم عمیق و عمیق تر نکنیم !!

من از همتون خواهش میکنم بیایم و خودمون رو به این چالش بزرگ دعوت کنیم ....

این چالش نیاز جامعه ی اطراف ماست...

مِن بعد هرکی رو این زخمهای کهنه ی من دست زد ، زخم هایی که فریاد دردش را فقط خدا خواهد شنید ، در برابر این دردها سکوت میکنم و میگذارم طرف مقابلم از درد کشیدن من لذت ببره، او را هرگز به خدا نخواهم سپرد و او را خواهم بخشید در همان لحظه چون مطمینا او مثل من  تاب درد کشیدنش را نخواهد داشت ...

به پای دوستت

خدا نکنه یه اشتباهی از رو ی نفهمی و ناچجتگی انجام بدی و بعد بنویسن به پای دوستت ....
فکر میکنم این بزرگترین نامردی که میشه در حق یکی انجام داد ...
آخرین غلطی که اینجانب هم انجام دادم برممیگرده به یکی از همین نامردی ها ...
خدا رو شکر میکنم به عمد این کار انجام ندادم ، خدا رو شکر میکنم متوجه ی اشتباهم شدم و توضیح دادم که این کوتاهی از طرف من سر زده نه از طرف دوستم !! 
به هر حال آب رفته به جوی بازنگردد و این خیطی ام که اخیرا اینجانب کاشتم درست نشود ...

باشگاه ، آقای ص ، تغیر مکان

نشست کتابخوانی (2)

خوب دیروز  دومین نشست کتابخوانی نیز برگزار شد و  من با آدم هایی نشست و برخواست کردم که پر بودن ازشئور و فرهنگ ، و چه بحث های عمیقی داشتن که من باید اعتراف کنم که بسیار زیاد ازشون پرت بودم ...


 یه خاطره ی خوبی هم برایم  یادگار ماند و اونم به خاطر دو عزیز معرف کتاب بود که سر بحث کتاب روانشناسی که یکیشان از نویسنده ی غربی بود و یکی دیگرشان از نویسنده ی اسلامی بود که این بزرگوارعزیز نسبت به آقای دکتر فلاح و کتابهایشان تعصب خاصی نشان دادن و که باعث بحث و جدل و گیس گیش کشی شد (با اختصار جوی که اینجانب میدهد ! )..

 جا داره که اولا به خودم تبریک بگویم که بسیار سکوت کردم و فقط با یک جمله بحث را خواباندم و در ثانی عذرخواهی کردم چون مطمین بودم همان یک عدد جمله ای که از زبانم بیرون آمد هم بسیار تند و خشن و تاثیرگذار بود !! و بعد از آن نیز ساعاتی را به بحث به نحوه ی انتقاد پرداختیم که احساس میکنم فاتح میدان خودم بود !


خلاصه که دیروز هم به زور بیرونمان کردن ، به زور درها را بستن و  ریحانه خانم میگفت من نشست کتابخوانی اینجا را بیشتر از جاهای دیگر میدوستم و اونم به خاطر صمیمیتِ اعضاس ، مسیولین کتابخانه تایم برگزاری مراسم را گم میکنن و مرتب تذکر میدن که معرفی کتاب بیش از این 7 دقیقه به طول نینجامد ولی کو گوش شنوا  !!!!!!


عصر دیروز هم به کتاب فروشی مورد علاقه ی خودم رفتم و دو عدد کتاب خریداری نمودم و نخوانده در کتابخوانه ام گذاشتم تا به وقتش ....




از جمله اتفاقات فانی ...

یه اتفاق بامزه ای که میتونه برای هر دختر دمه بختی  بی افته اینه که یکی از هوا زمین پیداش بشه و ازش خاستگاری کنه و این اتفاق در ایستگاه اتوبوس باشه یا در تاکسی یا در خط واحد ، نمیدونم چی میشه که یهو یه هچین تقاضایی از یه دختر میشه و یا اون مادر ، خاله یا اون خواهر پسر محترمی که اون دختر دمه بخت در اون فاصله انتخاب میکنن معیارشون چی میتونه باشه که سریع به این نتیجه میرسن که آری این دختری که الان باهاش آشنا شدن یه انتخاب خوب برای پسرشون !!

از همه بدتر وقتی متوجه میشی که اون پسر دکترای الکترونیک و مادرش که در حال خاستگاری در اون  فاصله بسیار کم و اصرار داره شرایط ازدواجت بدونه یک فرهنگی بازنشسته است که شناخت آدما براش مثل آب خوردن !!!!!!!!

خلاصه این اتفاقات ریز میتونه یه خاطره ی بامزه و فانی باشه برای یه دختر دمه بخت ....


امروز - ایستگاه اتوبوس - بعد از باشگاه !

یه هفته ی شلوغ به پایان رسید !!

شنبه اول هفته رفتیم با مادر جون برای خرید کتاب ولی هیچ نصیبم نشد به جز یه شاخ گل زرد رنگ خوشگل ....

عصر با مادر جون و زن عمو جان و بابایی رفتیم برای دیدن عزیز خانم به بیمارستان ، اونجا هم وقتی دختر عموی بزرگم اومد به احترامش بلند شدم تا اون یک نفری که اجازه داره عزیز خانم ببینه او باشه ، و اونجا هم چیزی نصیبم نشد جز حسرت دیدن عزیز خانم ...

نجوایی در گوشم میگفت اگر فردایی وجود داشت با غد بازی ام که شده میگم که نوبت من برای دیدن و افسوس که به فردا نرسید ...

اون روز از پله های بیمارستان که پایین میاومدم فقط گریه میکردم و گریه ، دلم پر میکشید برای دیدن عزیز خانم و باز دست خالی برمیگشتم ، همه از این اشک چشم من فهمیدن داستان ندیدنم را ...

شب شد ، منتظر بساط شله زرد پزون هر ساله ی مادر جان که گوشی زنگ خورد ، بابا بود و فقط یک جمله گفت : عزیز مرد بیاین اینجا ....

من اولش بی تفاوت بودم ، داشتم میخندیدم ، بیشتر شبیه یک شوخی بود شایدم چون آمادگیش داشتیم راحت بودم ولی وقتی لباس سیاهام پوشیدم کم کم باورم شد که وای عزیزی نیست برایش نوه ای کنم ...

خونه ی عزیز خانم ولوله ای بود ، عمه ها ، عموها ،نوه ها، هرکدام به سمتی و گریه ای ....

من فقط میدونستم در آغوش مادر نازنینم محکم گرفته شدم و دیگر هیچ ....

یکشنبه ، نیمه ی شعبان ، بساط مراسم بود ، بساط بردن عزیز خانم به خانه ی ایدی دنیاییش ...

صبح یکشنبه با حال زار و خرابم رفتم سر خاک و بر سر خاک عمو کاظم فقط گریه کردم فریاد میزدم که مهمان داری امشب ...

برادرهای نازنینم از فرط نگاری چند باری آمدن رفتن و دست آخر پشت ماشین به آرامی اسکورتم کردن ...

دوست جون بهترین کسی بود که در اون شرایط با شنیدن صداش میتونست آرومم کنه و کرد ، اون اولین شخصی بود که با فرسنگها فاصله تسلیتش تسلیلم کرد ...

اومدن خاله های مادر جان در آن شرایط و کوچولوی شیطان خاله جان زینت بهترین بهانه برای فراموش کردن رفتن عزیز خانم بود ، برای مراسم خاک سپاری که میرفتیم خاله جان فاطمه ازم قول گرفت گریه نکنم که حالش بد نشه و من تمام سعی کردم در صدایم را در درونم خفه کنم ....

بالای سر خانه ی ابدی عزیز خانم وایساده بودم ، دور تا دورم سیاه پوش بودن، پسرعمه ی بزرگم ، مهدی ، علی  ، دایی حسین ، عموو .... اجازه دادن که ببینم ، اجازه دادن تا لمس کنم صورت یخ زده و بی روح عزیز خانمم و باور کنم به رفتن عزیز خانمم ...

شاید اگر این صحنه ها را به چشم نمیدیدم باور نمیکیردم و حتی به راحتی فراموش میکردم عزیز خانم رفته ، مثل صبح روز قبلش که فراموش کرده بودم عزیز خانم بیمارستان و دلتنگش بودم و در حال رفتن به خانه اش که با درهای بسته برخورد کردم !

صدیقه دوستم ، فهیمه ی عزیزم ، خاله محدثه جان همراهیم میکردن ، اومدن صدیقه در اون شرایط تسکینم داد ...

من در این خاطره ی تلخ پی بردم که چرا میگن "در موقع عزا و عروسی باید طرفت بشناسی "...

گفتن کلمه ی "تسلیت میگم" از دهان دبیر محمدمان تا تک به تک اطرافیان دورم که به یادم بودن به من اثبات کرد که باید در غم اندوه دیگران شریک بود و در کنارش  ...

بعد مراسم من اینقدر بی حال بودم که نای گریه هم نداشتم ، یادم میاد دختر دایی بابا نشست کنارم تا تونست آب قند و خرما داد ،مهر خیس کرده بود و جلوی دماغم میزاشت، اصلا نمیفهمیدم کی از من خداحافظی میکنه یا کی تسلیت میگه ، مثل یک شبه سیاه از کنارم رد میشدن و گاهی دستم رو فشار میدادن و دیگر هیچ ...

به خانه که رسیدم بعد تماس شاگردم مینا و تسلیت گفتنش و گریه ی بی امان من که باعث شد ناراحتش کنم و کلی عذر خواهی کرد تازه متوجه شدم که حتی جلوی شاگردانم گریه امانم نمیدهد و باید بیشتر از این حرفا خودم را کنترل کنم ...

محمد اون روز امتحان ریاضی داشت ، هیچ نتونستم با این بچه ریاضی کار کنم ، از فرط بیحای خواب بودم و محمد هر دفعه که صدام میکرد یهو چشام باز میکردم و بعد باز خواب ...

فردای اون روز نوبت علی بود که امتحان ریاضی داشت ، هر دوشون تو این روزهای شلوغ و سیاه امتحان داشتن و اونم ریاضی که هر دوش دست خودم بود ...

خدا رو شکر میکنم که از ابتدای سال هرچقدر که عذاب کشیدم بابت ریاضیاتشان ، هرچقدر اعصابم خرد شد ، در شب امتحان برایم جبران کردن ...

باعلی در شلوغی مهمان داری ریاضی خواندیم و من خودم را دور کردم از سیاه پوشان خانه ی عزیز خانم ...

علی امتحان ریاضیش را با آرامش داد و من با آرامش او آرام شدم و سه شنبه عصر همگی به سمت خانه ی عزیز خانم رفتیم و اقوامی که دیگر بعد از دو روز آرام تر شده بودن را دیدم ، فتانه ، فهمیه ، فاطمه وحتی صدیقه و بعد همگی باهم به سمت خانه ی ابدی عزیز خانم رفتیم ، شلوغی و پذیرایی من و فرانه و مهسا و صدیقه را دستپاچه کرد بود و با این حال تا آنجا که از دستمان بر می آمد در میان مهمانها لولیدیم !!

بعد از مراسم عموی بزرگم فرشی را انداخت و نشست ، عمه فاطمه ، مهدی ، محمد، مرتضی ، من ، میلاد ، فرانه ، عمو محمد و ... همه کم کم به دورش نشستیم و به یک باره دیدم که همه را به دور خانه ی کوچکش جمع کرد ، به فرانه که کنارم نشسته بود گفتم ببین ، حتی خاک مادر همه را به دور خودش جمع میکند و فرانه از خاطره ی تلخ روز پدر گفت و به گریه افتاد ...

روز 4شنبه و 5 شنبه اینقدر درگیر درست کردن برنامه ی دایی جان بودم که حواسم به هیچ نبود ، به هیچِ هیچ ، و در نهایت روز 5شنبه عصر کار را به اتمام رساندم و بسیار مشعوف شدم ...

و حالا روز جمعه، هم اکنون ، به هفته ای که گذشت نگاهی می اندازم در ذهن مرور میکنم آنچه که گذشت ..

عجب هفته ای بود این هفته ...

سهمش از این دنیا شد دو وجب خاک و سهم ما شد یه دنیا دلتنگی ..

دنیا یک تنه چه بی رحم میشود گاهی ...

درست لحظه ای که عزیزی را از دست بدهی ...

من به واقع عزیزم را از دست دادم ...

"عزیز خانمِ"عزیز من،  سهمش از این دنیا دو وجب خاک شدُ من سهمم یک مشت دلتنگی ...

عزیزم روز شنبه ، شبِ عید ، شفایش را گرفت و رفت ...

چه شبی بود در همهمه ی گریه های فرزندانش و در بهت و جیغ هایِ نا خواسته ام ، ناباورانه خود را به در دیوار میکوبیدم فریاد میزدم که همیتان دروغ میگویید ، عزیز خانمم به هوش میاید..به عمویم التماس میکردم که من را به بیمارستان ببرد تا ببینم و باور کنم ..

و باور کردم ...

و باور کردم در آن لحظه که کفن را به کناری زدن برای وداع ،و من دیدم روی سفید و لمس کردم آن جسم یخ زده اش را ، لبان کبودش را...

دیدم همه را دیدم که در گوری گذاشتن و بر رویش سنگ ... 

همه را دیدم و باور کردم

و او رفت و خاطرات مکتب خانه ی عزیز خانم به نقطه سر خطِ خود رسید .. 



مادر بزرگ ، مادربزرگ بگو کجایی ...

تجربه ی مدال گرفتن بچه ها



امروز شاگردام مسابقه داشتن... 

روز قبلش سر یه سری مسایل پیش پا افتاده ی جزیی اینقدر ناراحت شده بودم که میخواستم  باشگاه و ... ببوسم بزارم کنار ولی یه صدایی تو مغزم تکرار میکرد که :

نرگس کم نیار ، کم نیار !!

تا خود صبح قبل رفتن به محل مسابقه سردرد عجیبی داشتم ، با مادر جون دنبال 3تا از شاگردام رفتم و بعد با کلی گیج بازی رسیدیم باشگاه و بعدم با طواف کردن به دور کل سالن باشگاه تازه درب ورود پیدا کردیم و بماند که بابای الناز چقدر به این گیج بازیمون خندیدِ...

ورودی باشگاه و دیدن مهتاب و محبوبه ی عزیز ، دوتا از بچه های پر روحیه و شاد باشگاه باعث شد که سردرد و تمام تلخ بودن دیروز فراموش کنم و بگیم بخندیم و تمرین کنیم ...

مهتاب دوم شد ، محبوبه اول (هر دوشون با یه اقتدار بسیارررررر خاصِ مسابقه ای)

الناز اول و مینا و فاطمه سوم ...

مهدیه به خاطر فراموش کردن کاتا و زهرا به خاطر غلط گفتن اسم کاتا حذف شدن و چقدر برای زهرای عزیزم که استحقاق اول شدن را داشت دلم گرفت و همچنان هم ول باز نشدِ...

فاطممون هم که سوم شد به خاطر خیط کردن کاتا به فینال نرسید که از این بابت بسیار مهدیه شاکی شد و خودش گریه ی فراوون کرد ....

کف پام به شدت درد گرفته بود ، coach کردن شاگردام عالی بود و چقدر دوست داشتم یه همچین دلسوزی دوره ی ما هم میبود که اینجور پا به پامون هوامون داشته باشه ....

در ضمن از سنسی عزیزم ، سنسی فهیمه تشکرات فراوون دارم که اگر تذکر به جاشون نبود اول شدن الناز مون زیر سوال میرفت ....

قرار دوشنبه یه عکاس حرفه ای برای تهیه بنر و عکس یادگاری اولین شاگردای مدالیم تشریف بیارن باشگاه ...

خدایا ازت ممنونم که روسفیدمون کردی ، بووووووس 

شلوغ پلوغِ همه جا !!!


نمیشه که هم مربی باشی ، هم تیچر زبان ، هم یک برنامه نویس ،هم یک عضو ارشد خانواده و دلسوز دو برادر در شب های امتحان ، هم یک کتاب خون و دنبال رو درس و هم یک تنبل !!!
همه ی اینها رُ که نمیشه باهم بود !!! 
پس اون بقیه ای که توی کتاباشون و برنامه های موفقیتشون چند غلطُ با هم میکنن چه جوری ان ؟؟!!!!!! 
چی دارن خوب که من ندارممممم !!!!!

نرگس هستم ، یه بیخیالِ شلوغ پلوغ !!!
التماس دعااا ....
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan