دنیای نرگس بانو

راسی 1403 چه جور سالی خواهد بود؟

الان که دارم تایپ میکنم نجمه برام پیام فرستاده و از اتفاقی که براش در محل کار افتاده صحبت میکنه و نصیحتم میکنه که باشگاه رو مجدد راه بندازم. نصیحتم میکنه که اینستا رو پاک نکنم و از دوستان و آشنایان خبر بگیرم 

دیشب تو وبلاگم میچرخیدم و روزهایی که ثبت کرده بودم رو میخوندم. 

از سال 94 در این وب ثبت کردم و این روزها در سال 1403، به تمام سال هایی که گذشت فکر می کنم!!! 

نمی خوام خودم رو سرزنش کنم ولی چقدر همه چیز زود گذشت و عجیب. چقدر با سرعت میگذره!!!!

خیلی چیزا تغیر کرده و باید از نو بسازم! خیلی چیزا رو از دست دادم و ندارم و به جاش میتونم چیزای جدیدی بسازم.

دلم برای محل کارم تنگ میشه، برای همکارای سابقم که خیلی با هم رفیق بودیم و مثل بچه مدرسه های روپوش به تن بودیم که تو سرویس کلی شیطنت میکردیم و تو سر کله ی هم میزدیم و راننده سرویس ازمون شاکی میشد.

دلم برای بچه هام تنگ شده، بچه هایی که رسونده بودمشون تا مشکی ... دلم برای باشگاه سنسی و تمرین کردن تنگ شده، برای کیمیا، هانیه، ساناز و غیره ... برای مهدیه که چند دقیقه ای بشینیم و حرف بزنیم..حتی هنوز نتونستم دخترش رو ببینم... یه موجود اجتماعی بودم که الان در کنج عزلت نشستم و هیچ کار نمیکنم .. حتی دیگه کتاب هم نمیخونم و این به نظرم بدترین کاری بود که با خودم کردم ...

دیروز به حدی داغون بودم که حتی به همسر مهربون و آرومم هم رحم نکردم و اصلا یادم نمیاد چی بهش گفتم ولی میدونم چیزای خوبی نبودن، هرچی امروز فکر میکنم حتی یه کلمه از حرفای دیروز رو به یاد نمیارم...

این روزها آقاجان حالش خوب نیست و ما مجدد در زادگاهمون عید رو سر کردیم، هرچند لحظه ی سال تحویل تو راه بودیم و من داشتم از دست درد ناله میکردم جون شب قبلش کله خونه رو تمیز کرده بودیم با همسر!

میگن تا اخر سال تو راهیم !! ثبت کردم ببینم تا اخر سال چی میشه و نمیشه!

راسی 1403 چه جور سالی خواهد بود؟

 

 

برون ریززی!!!

احساس خود برون ریزی دارم در این روزا!!!

دوست دارم به همه بگم دارم چی کار می کنم!!

اینکه مثلا امروزم چه جوری گذشت.

دوست دارم برای یک سری از کارایی که میکنم پز بدم که بلهههههه من این را چنان و چنین، انجام دادم.

دوست دارم بگم که ما هر روز ساعت 6 صبح با جناب همسر بیدار میشیم، و بعد از صبحانه، زبان میخونیم و من کلی لذت میبرم و آروم شدم.( هر چند خیلی کم، چون باید برن سر کار)

یا اینکه بگم ما اواخر ماه پیش رفتیم تهران برای جلسه ی مشاوره که ببینیم چی کار باید بکنیم ولی هنوز قرار داد نبستیدیم و تهران رو به مترو گردی، دیدنه ایران مال، پل طبیعت گذروندیم ولی یه عکس درست از توش در نیومد.

اینکه من بیمه بیکاریم درست شد و هر ماه اندک پولی وارد حسابم میشه که تا  3 ماه دیگه تموم میشه.

اینکه من هنوز عاشقه آهنگ wedding of love ام و هر بار که در وبم مینویسم، این آهنگ پلی میشه و من از ذوق شنیدنش، دستانم به تایپ میره.

اینکه مادر چند روزی قلب درد داشتن، به من چیزی نگفته بودن و من کلی ناراحت شدم و یا اینکه فهیم عمل داشته و یک ساعت تلفنی مکالمه کردیم و خندیدیم و حرف زدیم به همراهه بهاره ای که الان کنارشه.

دلم دوست داره خیلی چیزا رو تعریف کنه، و اینجا تنها فضایی که من حس برون ریزی دارم البته به همراه گوش های همسرم که همیشه برای شنیدنه حرفای من وقت میذاره و من مثل رادیو، یه ریزززززززززز میگم و میگم و میگم. 

 اینستا همچنان بسته است، یوتوب گردی میکنم و ازش یاد میگیرم.

ذکرهای (نرگس به توچه، به اون چه) یک سره میگم تا کله ی مبارک را تا ماتحت تو زندگی بقیه نکنم و اصلا برام مهم نباشه که دیگران چی کار میکنن و میخوان با زندگیشون چی کار کنن.

مثلا مهم نباشه فلان دختر فامیل که دو فرزندش رو رها کرده، آیا واقعا دلش برای بچه هاش تنگ نشده؟ این جمله ای که میگفت (( ما آخرین نسلی بودیم که مادرهای خوبی داشتیم)) رو کم کم دارم باور میکنم!! از این بچه ول کنا، جدیدا زیاد دیدم! مادر این دختر هم قبلا موقع نامزدی دخترش، بچه هاش رو ترک کرده بوده!!! یا یکی دیگر از عروسان فلان فامیل هم بچش رو ترک کرده و برای نگه داشتنش درخواسته 5 میلیون پول کرده من نمیدونم 

یعنی سگ تو این حسه مادرانشون، حالا خوبه ذکر میگم وگرنه از این موردای رو اعصابی زیاد بود که بگم براتون.

خب دیگه براتون دلم بگم که بی هدف این روزا رو طی میکنم!!! هنوز چکاپ نرفتم و امروز فردا میکنم و این شدیدا بد بید!!!!!

هنوز بلد نیستم پلن درست و درمون بریزم!! با اینکه هدف دارم ولی چون ته دلم میگم ممکنه نشه، امروز فردا میکنم!!!

بنده باید جمله ی معروفم رو مجدد ذکر کنم (( میسپارم به خدا)) باید بالاخره به هدفم برسم.. میام میگم چی بود داستان خیال بافی

برای او

سلام...

اومدم اینجا برای یک عزیز بنویسم...

عزیزی که بخشی از خاطرات وبم را در برگرفته بود...

او این روزها حالش خوب نیست، شرایط زندگی آزارش می دهد، مردی او را به بازی گرفته است که گاهی من را یاد کتاب همخانه می اندازد، در کتاب همخانه، پسرک با دختر ازدواج میکند و هر دو خشبخت به زندگیشان ادامه می دهند. ولی مدتی طول کشید تا این اتفاق بی افتد.

تو این روزها درگیر او شده ای.. هر شب خوابش را میبینی و از این موضوع گله میکنی... دوست دارم به تو بگویم که او می آید و تو را خوشبخت میکند ولی نمیتوانم چیزی بگویم چون هر حرفی از من چون زحری بر زخم های روحت است. مجبورم به تو بگویم فراموشش کن، بلاکش کن تا او به خودش بیاید و جای خالی تورا حس کند و نخواهد که تو را از دست بدهد.

صبور باش عزیز دل.. ایمان داشته باش که آفتاب زندگیت طلوع خواهد کرد و تاریکی دلت را روشن خواهد کرد. 

یا با او یا با هرکسی که حاله دلت با او خوب خواهد بود

کوتاه ولی درب و داغون

 

خب باید اعتراف کنم گاهی وقتی بی انگیزه میشم شورش رو در میارم.

در این حد که الان استاد دیگه جوابم رو نداده و مقالم رو هوا مونده! 

جدیدا یه روش پیدا کردم که وقتی تصویر سازی میکنم، انگیزه ی ادامه کار بهم میده! 

این روش اینکه چشام رو ببندم و تصور کنم کار تموم شده و از تموم شدنش دارم لذت میبرم و چه حس خوب باحالی بهم میده.

برای بدست آوردن اون حسی که تصور کردم انگیزه ی ادامه پیدا میکنم.

برای این کار اسم هم گذاشتن و برای خودش یه استراتژی راهبردی محسوب میشه ولی من نمیدونم چی بود و کجا بود.

خلاصه استاد جواب آخرین ایمیلم رو نداده و اوضاع مقالم بهم ریختست.

مورد دیگه هم اینکه بیمه ی بیکاریم هنوز درست نشده و به سلامتی رو هواست...

تمامی لباسهای دوران مجردی تنگ شدن و اینجانب مبدل به یک موجود شیکم دار شدم که برای عروسی مجبور شد کلی هزینه برای لباس مجلسی جدید کنه!! 

خلاصه درب و داغون یه سری چیزا ولی 
 فدای سرم، میسپارم به خدا درستش میکنه... اینجانب پارتیش کلفته :)

 

   
 

میخونمشون!

باز بیخوابی زده به سرم!

کلا این شکلی که تا میام، ساعت خوابم رو اوکی کنم، یه سفر به زادگاه میزنم، آب به آب میشم و به تنظیمات کارخونه برمیگردم!

مجدد قطاری که باهاش اومدم، 4ساعت به بالا تاخیر داشت و همه رو نگران کرده بودم، هرچند همسفری های فوق العاده ای داشتم و تا ساعت 10:30 صبح در کوپه خواب بودم و بهم حال داد ولی اینکه باز من در مسیر اومدن به یزد، دچار مشکل شدم داستان عجیبی شده.

شیما بهم گفته بود؛ اینکه هربار اذیت میشی خیلی عجیبه، صدقه زیاد بده... این سری دو بار صدقه دادم و همون اولش ماشین آقاجون خراب شد و بعد قطار تاخیر داشت!! خدایی این صدقه ها رو نمیدادم، ریق رحمت رو سر کشیده بودم شاید!

خب باید بگم که کتاب Tactics رو تموم کردم و سومی رو شروع به خوندن میکنم، البته امروز که نشد، انشالله از لنگ ظهر فردا که از خواب بیدار شدم! 

کتاب Word skill هم حدود 10 الی 15 تا درس بیشتر ازش نمونده. یخورده خسته کننده شده برام از حجم زیادش و مشتاقم که کتاب Advance رو بخونم ولی کتابش رو با خودم نیارودم و باید همین کتاب رو تموم کنم به همراه دوره!!! 

اصلا این دوره کردن، داستانی شده برام !

دو مورد جدید اضافه کردم، کتاب معمارزاده برای Speaking که خیلی فعلا باهاش حال میکنم چون هم ساده است و هم warm up مغزی محسوب میشه و هم گرامر تو اسپیکینگم رو error یابی میکنم! 

اپلیکیشن 4000 Word  هم نصب کردم و گاه گاهی متن هاش رو نگاه میکنم و یه سر به کلماتش میزنم. 6 تا برنامه ی جدا از همه که هر برنامه حدود 30 درس داره. دو برنامه ی اول که راحته برام ولی از سومی به بعد چالش برانگیز میشه. کتابش رو دکتر احمدیان معرفی کردن که تا 80 درصد از Reading رو میشه با کلمات این کتاب اوکی کرد.

از درجا زدن بدم میاد و این امتحان شده برام یه تیکه آجر نذاشته که به هرقیمتی هست باید بذارمش سرجاش! برای همین تصمیم گرفتم قدم هایی که در این مسیر برمیدارم رو ثبت کنم تا یادگار بمونه برام.

 

 

Plan C!

شاید یه ذره عجیب باشه ولی وقت ندارم حتی برای وبم بنویسم!

مثلا بگم که یه تگ جدید باز شده! یا اینکه چند روز پیش رسما در Plan B برنامه‌ی رفتنمون شکست خوردیم و Plan C  رو شروع به کار کردیم! البته همون Plan A هست که چون باهاش حال نکردم میگم C! 

شکه عجیبی بود ولی نمیشد کاریش کرد

رو تخته نوشتم: NEVER GIVE UP 

زندگی همینه دیگه! گاهی به شکل های متفاوت آدم رو پاره پوره میکنه.

برای امتحانم در حال حاضر کلاس نمیرم و کتابهایی که قبلا با کلاس آنلاین شروع کرده بودم رو با ویدیوهای یوتوب، میخونم!!!

از خدای بزرگ و متعال میخوام که عزیزانی رو که در جهت اصلاح  و به خطا نرفتنه ما جوانان ، یوتوب رو فیلتر کردن، از انگشت شصت پاشون آویزون کنه و در همون حالت قیر داغ روشون بریزه و حتما در معرض نمایشمون قرار بده که جیگرمون خنک شه که اینجور دهنه ما جوونا رو سرویس میکنن!!!!!! البته اگر میشد که خداوند یه چوب هم به من بده که به شخصه در ماتحته یَک یَکشون کنمممممم بسیار ازش ممنون میشدم !! والااااا ! با این کاراشون کیثاااافتا :|

این چند روز کتاب WORD SKILLS INTERMEDIATE رو میخونم به با کتاب TACTICS Developing.

TACTICS Developing  آسونه ولی چون من تمرکز روی پاسخ و نوشتن جزئیات سوالارو نداشتم، از کتابهای ساده تر شروع کردم، پیشنهاد خانم فاطمی پور بود که الحق ویدیوهای آموزشیشون عالیه.

بچه ی خر خونی نیستم ، خدا باید خودش به خیر گردونه این درس خوندنه من رو!

تا درودی دیگر بدرود...

 

 

ممنونم

ممنونم

به خاطر وجود تک به تکتون ازتون ممنونم.

همین امشب رو مثال میزنم:

دورهمی داشتیم با شیما و سمانه در کافیشاپ تک، و اینقدر از تجربه های زندگی گفتیم و شنیدیم و خندیدیم که لذت بردیم.

گوشیم زنگ میخورد و بچه های دوره ی مدرسه بودن که زنگ در زنگ که نرگس کجایی و کی میای؟

با شیما اینا که خداحافظی کردم با کلی مکافات رسیدم به بچه های مدرسه که برای خودشون مادر شدن و عیال بار.

اونجا گفتیم و خندیدم و مثلث نرگس، الهه و سوسن مجدد شکل گرفت. هر دوشون دماغ عمل کردن در یک تاریخ که برای خودش جالب بود.

صدیقه ی آروم و عزیزم، رفیق همیشه و همه جا، ناب ترین جواهر دنیا، از دورهمی با مثلث موسسه زبان میگفت. اینکه باز جمع بشیم.

این ما بین ریحانه ی عزیزم، پیام داد که پارک بزرگ شهرن و اگر میتونم برم که نشد که برم.

بعد از همه ی این داستانا برای آخرین شب جلسه ی قرآنی خانواده ی پدری مادر، به خونه ی خاله اینا رفتم. شلوغ بود و همه در تاب اینکه سوره توحید به کی میرسه و بچه هایی که این سی شب در جلسه حضور داشتن، منتظر جایزه هاشون بودن که میتونم بگم در این چند سال جزو زیباترین بخش های جلسات قرآن محسوب میشه.

تو این شبا اینقدر به حضور هم عادت کرده بودیم که میپرسیدیم فردا شب کجا بریم؟؟! انگار چیزی رو گم کرده بودیم که کنار هم پیدا کرده بودیم.

امشب تا ساعت 1:30 بامداد کنار هم بودیم و گفتیم و خندیدم.

خواستم بگم ممنونم.

ممنونم که در یک شب از ترافیک دید و بازدید برایم کم نذاشتین و حسابی شلوغ کردین.

ممنونم که هستین و اینقدر خوبین. اینقدر صمیمی و با صفایین.

روز جمعه بعد از دو هفته دوری، همسرم رو خواهم دید. بعد از این همه دوست و آشنا دیدن، پذیرای حضورش خواهم بود که ذره ذره ی وجودم به حضورش محتاجه.

 

گوه!

نمیدونم چرا یهووووووو دلم خواست اسم وبلاگم رو تغیر بدم به ((گوهای فلسفی اینجانب))

خیلی زشته نه؟ بی ادبانه، وقیحانه، خیلی گستاخانه و چقدررررر زشت!!

مثلا خانواده ی همسرم یا شاگردای سابقم یا مثلا همکارام از این مسیر رد بشن و بخونن و بگن چقدر فلانی گوووووه میخوره!!!

از همه بدتر زندگیممممه که بخونه این رو!!!!! حتما میگه : گل نرگس چرا وبت رو به گوه کشیدی !!

ولی بیاین جدی به این مسئله نگاه کنیم!! کلمه ی گوووه جداً یکی از پر محتوا ترین کلمه ای که میشه در هر موقعیتی به کار برد. عصبانیت، خوشی و غیره!

بیاین نگاهمون رو به این کلمه عوض کنیم و راحتر در بین محافل استفاده کنیم.

شاید یذره بی ادب باشم ولی با این کلمه خیلی حال میکنم.

شاید بعدا یه عنوان به این اسم گذاشتم و ادامه دادم. هرچه بود هوسی بود که نصفه شبی ما را گرفت.

 

لحظه ی دارچینی من

به گفته ی دکتر شکوری، لحظه ی دارچینی میشه سخت ترین لحظه ای که تو باید با تمام فشارهایی که بهت سنگینی میکنه، تحمل کنی،ادامه بدی و متوقف نشی.

لحظه ی دارچینی من برای حرف زدنه...اینکه وقتی از شخصی دلخور میشم باهاش صحبت کنم و بگم چرا ؟؟؟

لحظه ی دارچینی من امروز بود که اتفاقی که چندین سال پیش در این جمع برای من افتاد، مجدد رو به تکرار بود که وایسادم و کوتاه نیومدم.

این لحظه ی دارچینی برای من سخت بود ولی با تجربه هایی که در این چند سال کسب کردم موفق شدم با چند جمله، مدیریت کنم و به سکوت دعوتشون کنم.

سوسن بهم گفت: نرگس مشاوره خوندی؟

گفتم نه چطور مگه؟

گفت خیلی خوب مشاوره میدی، میشه بازم صحبت کنیم!!

بهم گفت چقدر عوض شدی؟؟؟ چقدر تغیر کردی؟؟

تمام این سال ها، کتاب خوندم و با ریحانه دوستم بحث کردیم و رشد کردم. کلماتی که این روزها به نظرم چیزی جز امانت در ارتباط بین آدم ها نیستن رو با دقت در کنار هم میذارم و استفاده میکنم.

وقتی همچنان به خاطر شوخ بودن و انرژی بالام با من رفتار سخیفی میشه، با آوردن کلمات پر محتوا و متانت در گفتار و آرامش در لحن گفتار موجب به شرمندگی طرف مقابلم میشم

در اوج عصبانیتش، ازش درخواست دلیل منطقی داشتم که بگو در غیر اینصورت بشنو!!! 

آدم ها حرفشان، منطق درستشان است حتی اگر بک گراند فکری بابت آن نداشته باشن و اونجاست که لحظه ی دارچینی شروع میشه و تو باید هرچقدر سخت و تلخ مقاومت کنی و حرفت رو بزنی.

خواستم بگم امشب را موفق شدم و باز به این تمرین گفتگو ادامه میدم تا در مراحل بعدی نیز کم نیارم.

 

نیمه‌ی تاریک مامان

پیش از شکل‌گیری در رحم، نیمی از وجودمان در تخمک مادر وجود دارد. تمام تخمک‌های زن زمانی تشکیل می‌شوند که جنینی چهارماهه در رحم مادرش است. یعنی زندگی سلولی ما به عنوان یک تخمک در رحم مادربزرگ‌مان آغاز می‌شود. هر یک از ما پنج ماه در رحم مادربزرگ‌مان می‌مانیم که او هم به نوبهٔ خود، در رحم مادربزرگ خودش شکل گرفته است.

نیمه تاریک مامان

اشلی آدرین    

دوست دارم ازش بنویسم و اگر ننویسم خفه میشم و این دقیقا حسی که بعد از خوندنه این کتاب دارم.

کتابهایی هم پیدا میشن که با خوندنشن تو به عمق وجودت سرک میکشی و با ترس های پنهانت، دسته و پنجه نرم میکنی.

مادر شدن برای من هنوز بزرگترین ترس زندگیم محسوب میشه و از علاقه ی شدیدی که به شریک زندگیم دارم و قلبا نمیخوام نعمت پدر شدن رو ازش بگیرم، روزی که خودش تصمیم بگیره به مادر شدن تن میدم و این پذیرش دلیل درستی نیست و باید برای مادر شدن، دلیل درستی داشته باشم. گاهی وقتی به مادر شدن فکر میکنم، در همون ابتدا در وجود خودم دنبال عشق مادری میگردم ولی چیزی جز ترس پیدا نمیکنم.

شاید ترسم بی دلیل نباشه. من مادرم رو دیدم که چطور داغه فرزند دیده و چطور بچه هاش جلوی چشمش آب میشدن و کاری از دستش بر نمی‌اومد. میترسم روزی که مادر شدم و به صورت نوزادم نگاه کردم، اولین حسی که تجربه میکنم، دردهای عمیق مادر باشه. شاید به نظر احمقانه باشه ولی تو چه میدونی چه دردی تو این سینه هست و چه گریه های یواشکی پشت این همین چند کلمه ای که تایپ کردم وجود داره.

میدونم به خاطر تمام خطوط پارگراف بالا باید حتما قبل از تصمیم گرفتن به مادر شدن به تراپی سر بزنم.

تو این کتاب جور دیگه ای از ترس مادر شدنش گفته بود. جمله ی آشنایی رو میدیدم لابه لای حرفای مادر نگرانه کتاب. این جمله این بود:

((فقط باید زنده نگهش دارم))

این جمله سخت بود، ترسناک بود، عجیب بود. مادر هم گاهی از تجربه های ابتداییش از روزهای مادریش میگه و من دلم میریزه!! از اینکه بچه ها تب میکردن و مریض میشدن و کاری نمیشد کرد. اینکه متوجه نمیشد.

قلبم درد داره و نوشتن این پست برام درد داره ولی ادامه میدم.

همسرم گفت: نخون، کتابی که حس بدی بهت میده نخون. ولی من ادامه دادم و تجربه کردم.

اینکه فقط من نیستم که تو این دایره تنها باشم. اینکه بترسم از مادر شدن. اینکه درد داشته باشم از اینکه شاید فردا روزی مادر کافی نباشم. اینکه ترس های پنهانم رو اومدن و یکی بود که بهشون اشاره کنه.

کتاب تجربه های خوبی بهم داد و مهمترینش این بود که به غریزه‌ی مادری حتما توجه ی بیشتری داشته باشم و دست کم نگیرمش حتی اگر دیگران ندیدنش و حتما به هشدارهای مغز توجه زیادی داشته باشم.

کتاب عجیبی بود و با یه پایان عجیبتر!! باید خوند و لمسش کرد.

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan